و امیر چاشتگاه فراخ برنشست و چهار هزار غلام بر آن زینت كه پیش ازین یاد كردم- روز پیش آمدن رسول- پیاده در پیش رفت و سالار بگتغدی در قفای ایشان و غلامان خاص بر اثر و علامت سلطان و مرتبهداران و حاجبان در پیش و حاجب بزرگ بلگاتگین در قفای ایشان و بر اثر سلطان خواجه بزرگ با خواجگان و اعیان درگاه و بر اثر وی خواجه علی میكائیل و قضاة و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ، و رسول خلیفه با ایشان درین كوكبه بر دست راست علی میكائیل. امیر برین ترتیب بمسجد جامع آمد سخت آهسته، چنانكه بجز مقرعه و بردابرد مرتبهداران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. چون بمسجد فرود آمد در زیر منبر بنشست. و منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. خواجه بزرگ و اعیان درگاه بنشستند. و علی میكائیل و رسول خلیفه دورتر بنشستند. و رسم خطبه را و نماز را خطیب بجای آورد، چون فارغ شد و بیارامیدند، خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج كیسه حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را، و بر اثر آن نثارها آوردن گرفتند از آن خداوندزادگان ، امیران فرزندان و خواجه بزرگ و حاجب بزرگ، پس از آن دیگران، و آواز میدادند كه نثار فلان و نثار فلان و مینهادند، تا بسیار زر و سیم بنهادند. چون سپری شد ، امیر برخاست و برنشست و بپای شارستان فرو رفت با غلامان و حشم و قوم درگاه سوی باغ بزرگ. و خواجه بزرگ با وی برفت. و خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها را بخزانه بردند از راه بازار. و خواجه علی میكائیل برنشست و رسول را با خود برد و برسته بازار برآمدند، و مردم بلخ بسیار شادی كردند و بسیار درم و دینار و طرائف و هر چیزی برافشاندند و تا نزدیك نماز شام روزگار گرفت تا آنگاه كه بدر عبد الاعلی رسیدند. پس علی از راهی دیگر بازگشت و رسول را با آن كوكبه بسرای خویش برد و تكلّفی بزرگ ساخته بودند، نان بخوردند و علی دندان مزدی بسزا داد رسول را و آن نزدیك امیر بموقعی سخت نیكو افتاد .
و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصر مشكان را تا نزدیك خواجه بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی كردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود، بنهادند كه امیر بر نسختی كه آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط كه چون ببغداد بازرسد، امیر المؤمنین منشوری تازه فرستد [چنانكه] خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جمله هند و سند و چغانیان و ختلان و قبادیان و ترمذ و قصدار و مكران و والشتان و كیكانان و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبه حلوان و گرگان و طبرستان در آن باشد، و با خانان تركستان مكاتبت نكنند و ایشان را، هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بیواسطه این خاندان، چنانكه بروزگار گذشته بود كه خلیفه گذشته، القادر باللّه، رضی اللّه عنه، نهاده بود با سلطان ماضی، تغمّده اللّه برحمته ، و وی كه سلیمانی است بازآید بدین كار و با وی خلعتی باشد از حسن رأی امیر المؤمنین كه مانند آن بهیچ روزگار كس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد كرمان كرده آید و از جانب مكران قصد عمان، و قرامطه را برانداخته شود، و لشكری بیاندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشكر را ناچار كار باید كرد ، اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی .
ناچار قصد بغداد كرده آمدی تا راه حج گشاده شدی كه ما را پدر به ری این كار () را ماند و چون وی گذشته شد، اگر ما را حاجتمند نكردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت، امروز بمصر یا شام بودیمی؛ و ما را فرزندان كاری در رسیدند و دیگر میرسند و ایشان را كار میباید فرمود، و با آل بویه دوستی است و آزار ایشان جسته نیاید، امّا باید كه ایشان بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش باز برند و راه حج را گشاده كنند كه مردم ولایت را فرموده آمده است تا كار حج راست كنند، چنانكه با سالاری از آن ما بروند و ما اینك حجّت گرفتیم و اگر درین باب جهدی نرود، ما جد فرمائیم كه ایزد، عزّ ذكره، ما را ازین بپرسد كه هم حشمت است جانب ما را و هم عدّت و آلت تمام و لشكر بیاندازه.
رسول گفت: این سخن همه حقّ است، تذكرهیی باید نبشت تا مرا حجّت باشد. گفتند: نیك آمد. و وی را بازگردانیدند. و هر چه رفته بود، بونصر با امیر بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمه محرّم قضاة و اعیان بلخ و سادات را بخواندند و چون بار بگسست ، ایشان را پیش آوردند. و علی میكائیل نیز بیامد.
و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشكان و حاجب بزرگ بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من بپارسی كرده بود، ترجمهیی راست چون دیبای رومی ، همه شرایط را نگاه- داشته ، برسول عرضه كرد و تازی بدو داد تا مینگریست و بآوازی بلند بخواند، چنانكه حاضران بشنودند، رسول گفت «عین اللّه علی الشّیخ ، برابر است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است، و همچنین با امیر المؤمنین، اطال اللّه بقاءه بگویم.» بونصر نسخت بتمامی بخواند. امیر گفت: شنودم «و جمله آن مرا مقرّر گشت، نسخت پارسی مرا ده» بونصر بدو باز داد و امیر مسعود خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنه، ندیدم كه كسی پارسی چنان خواندی و نبشی كه وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند، چنانكه هیچ قطع نكرد و پس دوات خاصّه پیش آوردند در زیر آن بخطّ خویش تازی و پارسی عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه كرده بود، نبشت. و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود ، بونصر از جهت وی نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر كه رسول را باز باید گرداند. گفت: ناچار، بونصر نامه نویسد و تذكره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه كند و خلعت وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت: خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت: «بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصّه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی كه روز خطبه كردند و بخزانه معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و رسول را معلوم است كه چه دهند. و در اخبار عمرو لیث خواندهام كه چون برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود كه بجنگ رفته بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع برسولی نزدیك عمرو آمد برادر یعقوب و عمرو را وعده كردند كه بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا بدو رسد، عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید، اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و كرامات ولوا و عهد آوردند، هفتصد هزار درم در كار ایشان بشد . و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت .
آنگاه چون بازآید و آنچه خواستهایم بیارد، آنچه رأی عالی بیند، بدهد».
امیر گفت: «سخت صواب آمد.» و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی مینبشت (): صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی ، از آن ده بزر . و پنجاه نافه مشك و صد شمّامه كافور و دویست میل شاره بغایت نیكوتر از قصب و پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیكو و ده اسب خراسانی ختلی بجل و برقع دیبا، و پنج غلام ترك قیمتی. چون نبشته آمد، امیر گفت: این همه راست باید كرد.
خواجه گفت: «نیك آمد» و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند. و این همه خازنان راست كردند و امیر بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بكرد نیكو بغایت، چنانكه او دانستی كرد كه امام روزگار بود در دبیری . و آنرا تحریر من كردم كه بوالفضلم كه نامههای حضرت خلافت و از آن خانان تركستان و ملوك اطراف همه بخطّ من رفتی. و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز كردند. و دریغا و بسیار بار دریغا كه آن روضههای رضوانی بر جای نیست كه این تاریخ بدان چیزی نادر شدی، و نومید نیستم از فضل ایزد، عزّ ذكره، كه آن بمن باز رسد تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدربزرگ معلومتر شود؛ وَ ما ذلِكَ عَلَی اللَّهِ بِعَزِیزٍ* . و تذكره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه كرد و آنگاه هر دو را ترجمه كرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان، هر دو بخواند و سخت پسند آمد.
و روز [سه] شنبه بیستم محرّم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر، چنانكه فقها را دهند: ساخت زر ، پانصد مثقال و استری و دو اسب، و بازگردانیدند.
و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول را و بیست جامه قیمتی. و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیك وی فرستاد بر دست رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم محرّم و پنج قاصد با وی فرستادند، چنانكه یكان یكان را میبازگرداند با اخباری كه تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذكر آنچه رود و كرده آید. و در جمله رجّالان و قودكشان مردی منهی را پوشیده فرستادند كه بر دست این قاصدان قلیل و كثیر هر چه رود، باز نماید- و امیر مسعود در این باب آیتی بود، بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین كارها- و نامهها رفت باسكدار بجمله ولایت كه براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا كنند و سخت نیكو بدارند، چنانكه بخشنودی رود.
چون ازین قصّه فارغ شدم، آنچه وعده كرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید كرد.