بیهقی
تاریخ بیهقی | دفتر هفتم
برگزاری مراسم تهنیت و مذاكره با رسول
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
و امیر چاشتگاه فراخ برنشست و چهار هزار غلام بر آن زینت كه پیش ازین یاد كردم- روز پیش آمدن رسول- پیاده در پیش رفت و سالار بگتغدی در قفای ایشان و غلامان خاص بر اثر و علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش و حاجب بزرگ بلگاتگین در قفای ایشان و بر اثر سلطان خواجه بزرگ با خواجگان و اعیان درگاه و بر اثر وی خواجه علی میكائیل و قضاة و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ، و رسول خلیفه با ایشان درین كوكبه بر دست راست علی میكائیل. امیر برین ترتیب بمسجد جامع آمد سخت آهسته، چنانكه بجز مقرعه و بردابرد مرتبه داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. چون بمسجد فرود آمد در زیر منبر بنشست. و منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. خواجه بزرگ و اعیان درگاه بنشستند. و علی میكائیل و رسول خلیفه دورتر بنشستند. و رسم خطبه را و نماز را خطیب بجای آورد، چون فارغ شد و بیارامیدند، خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج كیسه حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را، و بر اثر آن نثارها آوردن گرفتند از آن خداوندزادگان ، امیران فرزندان و خواجه بزرگ و حاجب بزرگ، پس از آن دیگران، و آواز میدادند كه نثار فلان و نثار فلان و می نهادند، تا بسیار زر و سیم بنهادند. چون سپری شد ، امیر برخاست و برنشست و بپای شارستان فرو رفت با غلامان و حشم و قوم درگاه سوی باغ بزرگ. و خواجه بزرگ با وی برفت. و خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها را بخزانه بردند از راه بازار. و خواجه علی میكائیل برنشست و رسول را با خود برد و برسته بازار برآمدند، و مردم بلخ بسیار شادی كردند و بسیار درم و دینار و طرائف و هر چیزی برافشاندند و تا نزدیك نماز شام روزگار گرفت تا آنگاه كه بدر عبد الاعلی رسیدند. پس علی از راهی دیگر بازگشت و رسول را با آن كوكبه بسرای خویش برد و تكلّفی بزرگ ساخته بودند، نان بخوردند و علی دندان مزدی بسزا داد رسول را و آن نزدیك امیر بموقعی سخت نیكو افتاد . و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصر مشكان را تا نزدیك خواجه بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی كردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود، بنهادند كه امیر بر نسختی كه آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط كه چون ببغداد بازرسد، امیر المؤمنین منشوری تازه فرستد [چنانكه] خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جمله هند و سند و چغانیان و ختلان و قبادیان و ترمذ و قصدار و مكران و والشتان و كیكانان و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبه حلوان و گرگان و طبرستان در آن باشد، و با خانان تركستان مكاتبت نكنند و ایشان را، هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطه این خاندان، چنانكه بروزگار گذشته بود كه خلیفه گذشته، القادر باللّه، رضی اللّه عنه، نهاده بود با سلطان ماضی، تغمّده اللّه برحمته ، و وی كه سلیمانی است بازآید بدین كار و با وی خلعتی باشد از حسن رأی امیر المؤمنین كه مانند آن بهیچ روزگار كس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد كرمان كرده آید و از جانب مكران قصد عمان، و قرامطه را برانداخته شود، و لشكری بی اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشكر را ناچار كار باید كرد ، اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی . ناچار قصد بغداد كرده آمدی تا راه حج گشاده شدی كه ما را پدر به ری این كار () را ماند و چون وی گذشته شد، اگر ما را حاجتمند نكردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت، امروز بمصر یا شام بودیمی؛ و ما را فرزندان كاری در رسیدند و دیگر میرسند و ایشان را كار می باید فرمود، و با آل بویه دوستی است و آزار ایشان جسته نیاید، امّا باید كه ایشان بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش باز برند و راه حج را گشاده كنند كه مردم ولایت را فرموده آمده است تا كار حج راست كنند، چنانكه با سالاری از آن ما بروند و ما اینك حجّت گرفتیم و اگر درین باب جهدی نرود، ما جد فرمائیم كه ایزد، عزّ ذكره، ما را ازین بپرسد كه هم حشمت است جانب ما را و هم عدّت و آلت تمام و لشكر بی اندازه. رسول گفت: این سخن همه حقّ است، تذكره یی باید نبشت تا مرا حجّت باشد. گفتند: نیك آمد. و وی را بازگردانیدند. و هر چه رفته بود، بونصر با امیر بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمه محرّم قضاة و اعیان بلخ و سادات را بخواندند و چون بار بگسست ، ایشان را پیش آوردند. و علی میكائیل نیز بیامد. و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشكان و حاجب بزرگ بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من بپارسی كرده بود، ترجمه یی راست چون دیبای رومی ، همه شرایط را نگاه- داشته ، برسول عرضه كرد و تازی بدو داد تا می نگریست و بآوازی بلند بخواند، چنانكه حاضران بشنودند، رسول گفت «عین اللّه علی الشّیخ ، برابر است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است، و همچنین با امیر المؤمنین، اطال اللّه بقاءه بگویم.» بونصر نسخت بتمامی بخواند. امیر گفت: شنودم «و جمله آن مرا مقرّر گشت، نسخت پارسی مرا ده» بونصر بدو باز داد و امیر مسعود خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنه، ندیدم كه كسی پارسی چنان خواندی و نبشی كه وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند، چنانكه هیچ قطع نكرد و پس دوات خاصّه پیش آوردند در زیر آن بخطّ خویش تازی و پارسی عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه كرده بود، نبشت. و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود ، بونصر از جهت وی نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر كه رسول را باز باید گرداند. گفت: ناچار، بونصر نامه نویسد و تذكره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه كند و خلعت وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت: خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت: «بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصّه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی كه روز خطبه كردند و بخزانه معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و رسول را معلوم است كه چه دهند. و در اخبار عمرو لیث خوانده ام كه چون برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود كه بجنگ رفته بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع برسولی نزدیك عمرو آمد برادر یعقوب و عمرو را وعده كردند كه بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا بدو رسد، عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید، اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و كرامات ولوا و عهد آوردند، هفتصد هزار درم در كار ایشان بشد . و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت . آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته ایم بیارد، آنچه رأی عالی بیند، بدهد». امیر گفت: «سخت صواب آمد.» و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت (): صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی ، از آن ده بزر . و پنجاه نافه مشك و صد شمّامه كافور و دویست میل شاره بغایت نیكوتر از قصب و پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیكو و ده اسب خراسانی ختلی بجل و برقع دیبا، و پنج غلام ترك قیمتی. چون نبشته آمد، امیر گفت: این همه راست باید كرد. خواجه گفت: «نیك آمد» و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند. و این همه خازنان راست كردند و امیر بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بكرد نیكو بغایت، چنانكه او دانستی كرد كه امام روزگار بود در دبیری . و آنرا تحریر من كردم كه بوالفضلم كه نامه های حضرت خلافت و از آن خانان تركستان و ملوك اطراف همه بخطّ من رفتی. و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز كردند. و دریغا و بسیار بار دریغا كه آن روضه های رضوانی بر جای نیست كه این تاریخ بدان چیزی نادر شدی، و نومید نیستم از فضل ایزد، عزّ ذكره، كه آن بمن باز رسد تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدربزرگ معلوم تر شود؛ وَ ما ذلِكَ عَلَی اللَّهِ بِعَزِیزٍ* . و تذكره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه كرد و آنگاه هر دو را ترجمه كرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان، هر دو بخواند و سخت پسند آمد. و روز [سه] شنبه بیستم محرّم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر، چنانكه فقها را دهند: ساخت زر ، پانصد مثقال و استری و دو اسب، و بازگردانیدند. و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول را و بیست جامه قیمتی. و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیك وی فرستاد بر دست رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم محرّم و پنج قاصد با وی فرستادند، چنانكه یكان یكان را می بازگرداند با اخباری كه تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذكر آنچه رود و كرده آید. و در جمله رجّالان و قودكشان مردی منهی را پوشیده فرستادند كه بر دست این قاصدان قلیل و كثیر هر چه رود، باز نماید- و امیر مسعود در این باب آیتی بود، بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین كارها- و نامه ها رفت باسكدار بجمله ولایت كه براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا كنند و سخت نیكو بدارند، چنانكه بخشنودی رود. چون ازین قصّه فارغ شدم، آنچه وعده كرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید كرد. بیهقی