«بسم الله الرحمن الرحیم. حاجب فاضل عم خوارزمشاه أدام الله {ص۴۱۸} تأییده ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است و در همهٔ حالها راستی و یکدلی و خدایترسی خویش اظهار کرده است و بیریا میانِ دل و اعتقادِ خویش را بنموده که آنچه بوقت وفات پدر ما امیر ماضی رحمه الله علیه کرد و نمود از شفقت و نصیحتها که واجب داشت نوخاستگان را بغزنین آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود و پس از آن آمدنی بدرگاه از دل بی ریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسباب ملک و تأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. و آن کس که اعتقاد وی برین جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند چنین وفا دارد و حق نعمت خداوند گذشته و خداوند حال را بواجبی بگزارد و جهد کند تا به حقهای دیگرِ خداوندان رسد توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده چنانکه گفتهاند عاش سعیدا و مات حمیدا، وجودش همیشه باد و فقد وی هیچ گوش مشنواد. و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هویخواهی بوده است و از جهت ما در مقابله آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از مُتَسوِّقان و مُضَرِّبان و عاقبتنانِگران و جوانانِ کارنادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی تا خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشتهایم ملامت میکنیم، اما بر شهامت و تمامی حصافت {ص۴۱۹} وی اعتماد هست که به اصل نگرد و بفرع دل مشغول ندارد و همان آلتونتاش یگانهٔ راست یکدل میباشد. و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیدهاند یا بمعاینه چیزی بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی انار الله برهانه را پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختها و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و متسوقان پیش وی نهند، که وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویَّت هست که زود زود سنگ وی را ضعیف در رود نَبِتوانند گردانید. و ما از خدای عز وجل توفیق خواهیم که بحقهای وی رسیده آید و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است آنرا به واجبی دریافته شود. و هو سبحانه ولی ذلک و المتفضل و الموفق بمنه و سعه رحمته.
« و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم بوسهل زوزنی بما پیوست، و وی بروزگار ما را خدمت کرده بود و در هوای ما محنتی بزرگ کشید. و بقلعت غزنین مانده بما چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقترِ بندگان است، و پیش ما کس نبود از پیران دولت که کاری را برگزاردی یا تدبیری راست کردی، و روی بکاری بزرگ داشتیمی، ناچار چون وی مقدمتر بود آن روز در هر بابی سخن وی میگفت و ما آنرا باستصواب آراسته {ص۴۲۰} میداشتیم و مرد منظورتر گشت و مردمان امیدها هم در وی بستند چنانکه رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس و جز ایشان او را منقاد گشتند. و حال وی بر آن منزلت بماند تا ما بهرات رسیدیم و برادر ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جمله لشکر بخدمت درگاه ما پیوستند، و کارها این مرد میبرگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف، تا کار وی بدان درجه رسید که از وزارت ترفُّع مینمود.
«و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پس و پیش آنرا بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده، صواب آن نمود که خواجهٔ فاضل ابوالقاسم احمد بن الحسن را، ادام الله تأییده، از هندوستان فرمودیم تا بیاوردند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحُّب و تبسُّط وی برآساید اما [وی] راه رشد خویش را بندید و آن باد که در سر وی شده بود از آنجا دور نشد و از تسحُّب و تبسُّط باز نایستاد، تا بدان جایگاه که همهٔ اعیان درگاه ما بسبب وی دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوَّض بود که جز بدیشان راست نیامدی و کس دیگر نبود که استقلالِ آن داشتی استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل آن بملک پیوست. و با این همه زبان در خداوندانِ شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است و دل ویرا مشغول گردانیده و قائد ملنجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته و ما را بر آن داشته که رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را بجای پدر و عم است بباید گردانید.
«و چون کار این مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی ما {ص۴۲۱} را ظاهر گشت فرمودیم تا دست وی از عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند تا دیگر متهوران بدو مالیده گردند و عبرت گیرند، و شک نیست که معتمدان حاجب این حال را تقریر کرده باشند و وجوه آنرا بازنموده. و اکنون بعاجل الحال فرزند حاجب را، ستی، ولدی و معتمدی، نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی، که کدام کس بود این کار را سزاوارتر از وی بحکم پسر پدری و نجابت و شایستگی، و این در جنب حقهای حاجب سخت اندک است. و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما بحاجب نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها و بدگمانیها که این مُخلِّط افگنده است زائل گردد. وخواجهٔ فاضل بفرمان ما معتمدی را فرستاد و درین معانی گشادهتر نبشت و پیغامها داد چنانکه از لفظ ما شنیده است. باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافیتر از آن دارد که پیش از آن داشت و آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه و آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد بتمامی درخواهد، چه بدان اجابت باشد باذن الله.
«این نامه نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و باز آمد و سکونی ظاهر پیدا آمد و فسادی بزرگ در وقت تولد نکرد.»
{ص۴۲۲}
و آخر کار خوارزمشاه آلتونتاش پیچان میبود تا آنگاه که از حضرت لشگری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزم بآموی آمد و لشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تگین رفت و به دبوسی جنگ کردند و علی تگین مالیده شد و از لشکر وی بسیار کشته آمد و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت و خواجه [احمد] عبدالصمد، رحمه الله، آن مرد کافیِ دانایِ بکارآمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد با علی تگین در شب صلحی بکرد و على تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرایی را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم بازبُرد، رحمه الله علیهم أجمعین، چنانکه بیارم چگونگی آن بر جای خویش.
و من که بوالفضلم کشتن قائد ملنجوق را [به] تحقیقتر از خواجه احمد عبدالصمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دنبور رسید و کینهٔ امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد، و پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندکمایه روزگار بزیست و گذشته شد رحمه الله علیه. یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم – و به پیغامی رفته بودم، و بوسهل زوزنی هنوز از بُست در نرسیده بود – مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟ گفتم خبری نرسیده است از بُست، ولکن چنان باید که تا روزی ده برسد. گفت امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد؟ گفتم «کیست ازو شایستهتر؟ بروزگار امیر شهید رضی الله عنه وی داشت.» تا حدیث بحدیثِ خوارزم و قائد ملنجوق رسید و از حالها میبازگفتم بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت همچنین است که گفتی، و همچنین رفت. اما یک نکته معلوم تو {ص۴۲۳} نیست و آن دانستنی است. گفتم اگر خداوند بیند بازنماید که بنده را آن بکار آید – و من میخواستم که این تاریخ بکنم، هر کجا نکتهیی بودی در آن آویختمی – چگونگی حال قائد ملنجوق از وی بازپرسیدم، گفت:
«روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید دیگران در آمدندی. و اگر مهمی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم. با خود گفتم این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند؟ تا یک روز به هرات بودیم مهمی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامهیی رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد. مرا گفت من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم. با خود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم، حق بدست خوارزمشاه است. و در خوارزم همچنین بود، چون معمای مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت، این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد، چون علىِ قریبی را که چنویی نبود برانداختند و چون غازی و اریارق. و من نیز نزدیک بودم بشبورقان، خدای تبارک و تعالی نگاه داشت. اکنون دست در چنین حیلتها بردند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرو نتواند گرفت. و گرفتم که من برافتادم، ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه توان داشت از خصمان؟ و اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شدهام و ساعت [تا] ساعت مرگ دررسد. گفتم خود همچنین است، اما دندانی باید نمود، تا هم اینجا حشمت افتد و هم بحضرت نیز بدانند {ص۴۲۴} که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست به وی دراز نتوان کرد. گفت چون قائد بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم به ازین باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود بادِ خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن، اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت این بس زشت و بیحشمت باشد. گفتم این یکی بمن بازگذارد خداوند. گفت گذاشتم.
و این خلوت روز پنجشنبه بود، و ملطفهٔ بخط سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده و آن دعوت بزرگ هم درین پنجشنبه ساخت و کاری شگرف پیش گرفت. «و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد، خوارزمشاه احتمال کرد هر چند تاشِ ماهروی سپاہسالارِ خوارزمشاه وی را دشنام داد. من بخانهٔ خویش رفتم و کار او بساختم. چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت، که همگان هر آدینه برِ من بیامدندی، بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سَقَطها گفت. وی در خشم شد، و مردکی پُرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود، سخنهای بلند گفتن گرفت. من دست بر دست زدم که نشانْ آن بود و مردمان کُجات انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را. و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد، که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. و نائبِ برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خواندهای اِنها کرد. خوارزمشاه مرا بخواند گفت این چیست ای احمد که رفت؟ گفتم این صواب بود. گفت بحضرت چه گویید؟ گفتم: تدبیر آن کردم. و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت دلیر مردیای تو! گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین. و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد.»
چون حدیث این محبوس بوسهل زوزنی آخر آمد فریضه داشتم قصهٔ محبوسی کردن: