ازین پیش درین مجلد بیاوردهام که چون امیر مسعود رضی الله عنه از غزنین قصد بلخ کرد بوسهل زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم وی فسادی کرده بود در باب خوارزمشاه آلتونتاش و تضریبی قوی رانده و تطمیعی نموده و بدین سبب او را محنتی بزرگ پیش آمد، قصه این تضریب بشرح بگویم و بازنمایم که سبب فروگرفتن او چه بود:
از خواجه بونصر شنیدم که «بوسهل در سر سلطان نهاده بود که «خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست، و او را بشبورقان فرو میبایستگرفت، چون برفت مُتَرَبِّد رفت. و گردنان چون على قریب و اریارق و غازی همه برافتادند خوارزمشاه آلتونناش مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد، اگر او را برانداخته آید و معتمَدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهییی بزرگ و خزانه و لشکرِ بسیار برافزاید.»
امیر گفت تدبیر چیست؟ که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کار بکند. بوسهل گفت سخت آسان است اگر این کار پنهان مانَد. خداوند بخط خویش سوى قائد ملنجوق که مهترِ لشکرِ کُجاتست و حضرتی و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفهیی نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند. و آنجا قریب سه هزار {ص۴۰۳} سوار حشم است، پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند، آسان وی را بر توان انداخت. و چون ملطفه بخط خداوند باشد اعتماد کنند و هیچ کس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. امیر گفت: سخت صواب است؛ عارض تویی، نام هر یک نسخت کن. همچنان کرد و سلطان بخط خویش ملطفه نبشت و نام هر یک از حشمداران ببرد بر محل. و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود، و در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را بر نتوان انداخت و عالمی بشورد.» پس از قضای ایزد عزوجل بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد، و خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت، این همه بجای خود آورده شود.
خواجه بونصر استادم گفت «چون این ملطفه بخط سلطان گسیل کردند امیر با عبدوس آن سر بگفت، عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحبسرّ وی بود بگفت – و میان عبدوس و بوسهل دشمنانگی جانی بود – و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد. بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمد مسعدی وکیلِ [درِ] خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی در وقت بمعمّایی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح باز نمود. و بوسهل راه خوارزم فرورفته بود و نامهها میگرفتند و احتیاط بجا میآوردند. معمای مسعدی باز آوردند. سلطان بخواجهٔ بزرگ پیغام داد که: وکیل در خوارزمشاه را معما چرا باید نهاد و نبشت؟ باید که احتیاط کنی و بپرسی. مسعدی را بخواندند بدیوان، و من آنجا حاضر بودم که {ص۴۰۴} بونصرم، و از حال معما پرسیدند. او گفت من وکیل در محتشمیام و اِجری و مشاهره و صلت گران دارم و بر آن سوگند مُغَلّظ دادهاند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم. و خداوند داند که از من فسادی نیاید، و خواجه بونصر را حال من معلوم است، و چون مهمی بود این معما نبشتم. گفتند این مهم چیست؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم. گفتند ناچار بباید گفت، که برای حشمت خواجهٔ تو این پرسش برین جمله است و الا بنوعی دیگر پرسیدندی. گفت چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان. بازنمودند و امان استدند از سلطان. آن حال بازگفت که از ابوالفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس. خواجه چون بر آن حال واقف گشت فرا شد و روی بمن کرد و گفت «بینی چه میکنند؟» پس مسعدی را گفت پیش ازین نبشتهای؟ گفت نبشتهام و این استظهارِ آنرا فرستادم. خواجه گفت «ناچار چون وکیلِ درِ محتشمی است و اِجری و مُشاهره و صِلت دارد و سو گندان مغلّظه خورده او را چاره نبوده است. اما بوالفتح حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است.» و پوشیده مرا گفت «سلطان را بگوی این راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تا چه شود» و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معما نامهیی نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اَسکدار که «آنچه پیش ازین نوشته شده بود باطل بوده {ص۴۰۵} است» که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسد چه رود و چه کنند و چه بینیم، و سلطان ازین حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند، هر چند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد. من رفتم و پیغام خواجه بازگفتم، چون بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. و من نشستم. پس روی بمن کرد و گفت «هر چه درین باب صلاح است بباید گفت، که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و ازین گونه تلبیس ساخته.» باز آمدم و آنچه رفته بود بازراندم با خواجه. و مسعدی را خواجه دلگرم کرد و چنانکه من نسخت کردم درین باب دو نامه معما نبشت یکی بدست قاصد و یکی بر دست سوار سلطان که «آنچه نبشته بوده است آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند و بدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرد.» و مسعدی را بازگردانیدند. و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اِشرافِ بلخ که بدو داده بودند باز ستدند.
«چون مسعدی برفت خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند، و آن آلتونتاش است نه دیو سیاه، و چون احمد عبدالصمدی با وی، این بر ایشان کی روا شود؟! آلتونتاش {ص۴۰۶} رفت از دست، آن است که ترک خردمند است و پیر شده نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی بر ما. طرفهتر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند! نزدیک امیر رو و بگوی که «بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن بجای آورده شود.» برفتم و بگفتم. امیر سخت تافته بود، گفت: «نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که «این بوسهل از فساد فرونخواهد ایستاد» حاتمی از آن بازاری ساخته است، تا سزای خویش بدید و مالش یافت.» گفتم این سلیم است، زندگانی خداوند دراز باد، این باب در توان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است. و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت «یا بونصر رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند. و بینی که ازین زیر چه بیرون آید.» و بازگشتم.
«پس از آن نماز دیگری پیش امیر نشسته بودم، اَسکدارِ خوارزم بدیوان آورده بودند حلقه برافگنده و بر در زده. دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد سخت مهم باشد، آنر بیاورد و بستدم و بگشادم، نامهٔ صاحببرید بود برادرِ بوالفتح حاتمی. بامیر دادم. بستد و بخواند و نیک از جای بشد. دانستم که مهمی افتاده است، چیزی نگفتم {ص۴۰۷} و خدمت کردم. گفت مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجّاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند. نامه بمن انداخت و گفت بخوان. نبشته بود که «امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند، و قائد ملنجوق سالارِ کُجاتان سرمست بود نه به جای خود نشست بلکه فراتر آمد، خوارزمشاه بخندید او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که «نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم. ازین بیراهی هلاک میشوم. نخست نان آنگاه شراب. آن کس که نعمت دارد خود شراب میخورد.» خوارزمشاه بخندید و گفت سخن مستان برِ من مگویید. گفت «آری سیرخورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ماراست که برین صبر میکنیم.» تاش ماهروی سپاهسالارِ خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت میدانی که چه میگویی؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید، و تو حد خویش نگاه نمیداری. اگر حرمتِ این مجلسِ عالی نیستی جواب این بشمشیر باشدی، قائد بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد. حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سَقَط میگفت و با ایشان میبرآویخت، و خوارزمشاه آواز میداد که یله کنید. در آن اضطراب از ایشان لگدی چند بخایه و سینهٔ وی رسید، و او را بخانه باز بردند. نمازِ پیشین فرمان یافت و جان با مجلسِ عالی داد، خداوند عالم باقی باد. خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت «تو که صاحبِ بریدی شاهدِ حال بودهای، چنانکه رفت اِنها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند. بنده بشرح بازنمود تا رای {ص۴۰۸} عالی، زادَهُ الله عُلُوّا، بر آن واقف گردد ان شاء الله تعالی.» و رقعتی دَرجِ نامه بود که «چون قائد را این حال بیفتاد در بابِ خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد. و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرّر گردد باذن الله.»
«چون از خواندن نامه فارغ شدم امیر مرا گفت چه گویی چه تواند بود؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، غیب نتوانستم دانست اما این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتندار است و کس را زهره نباشد که پیشِ او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود. و بهمه حالها در زیرِ این چیزی باشد. و صاحبِ برید جز بمراد و املای ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر. و اورا سوگند داده آمده است که آنچه روَد پوشیده اِنها کند چنان کش دست دهد. تا نامهٔ پوشیدهٔ او نرسد برین حال واقف نتوان شد. امیر گفت از تو که بونصری چند پوشیده کنم؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطّفهیی بخط ماست چنین و چنین، و چون نامهٔ وکیلِ در رسیده باشد قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته و دلمشغولی نه از کشتن قائد است ما را، بلکه از آن است که نباید که آن ملطفهٔ بخط ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتنِ پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد، و آن ملطّفه بدست آن دبیرک باشد. تدبیر این چیست؟ گفتم خواجهٔ بزرگ تواند دانست درمانِ این، بی حاضریِ وی راست نیاید. گفت امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیر، که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد. و همه شب با اندیشه بودم.
{ص۴۰۹} دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامهها بخواست، پیش بردم، و بخواجه داد. چون فارغ گشت گفت: قائد بیچاره را بدآمد. و این را در توان یافت. امیر گفت «اینجا حالی دیگر است که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفتهام. بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقائد ملطفهیی بخط ما رفته است. و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد.» خواجه گفت افتاده باشد، که آن ملطفه بدست آن دبیر باشد. و خط بر خوارزمشاه باید کشید. و کاشکی فسادی دیگر تولد نکندی، اما چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است داند که خداوند را بر این داشته باشند، و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار، و بهمه حال این چه رفت از من داند. و بوسهل نیکو نکرد و حق نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرده و بنده نداند تا نهان داشتنِ آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است؟ که خطا و صواب این کار باز نمودمی. امیر گفت بودنی بود، اکنون تدبیر چیست؟ گفت بعاجل الحال جواب نامه صاحبِ برید باز باید نبشت و این کار قائد را عُظمی نباید نهاد، و البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین چه رود، اما این مقدار یاد باید کرد که «قائد ابلهی کرد و حق خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت، و حق وی را رعایت باید کرد در فرزندانش و خیلش را بپسر دادن»، تا دهند یا نه، و بهمه حالها درین روزها نامهٔ {ص۴۱۰} صاحب برید رسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند، و حالها را بشرح باز نموده باشد، آنگاه بر حسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم. و برادرِ این بوالفتح حاتمی است آنجا نایبِ برید، بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت همچنین است، که بوالفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود هر چه در کار پدر ما رفتی بما مینبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود. من که بونصرم گفتم دریغا که من امروز این سخن میشنوم، امیر گفت اگر بدان وقت میشنودی چه میکردی؟ گفتم بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید. و برخاستیم و بازگشتیم. و امیر بوسهلِ عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو؟ اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض سخن گویی گویم گردنت بزنند. و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سِرِّ ما را که با تو گفتیم آشکارا کردی! و شما هیچ کس [سر] داشتن را نشایید، و برسد بشما خائنان آنچه مستوجب آنید. و امیر پس ازین سخت مشغولدل میبود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجهٔ بزرگ و با من میگفت و بادِ این قوم بنشست، که مقرر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست.