و من در مطالعتِ این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفهٔ اسکافی درخواستم تا قصیدهیی گفت بجهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمد بر تخت و مملکت گرفتن مسعود، و بغایت نیکو گفت؛ و فالی زده بودم که چون بیصلت و مشاهره این چنین قصیده گوید اگر پادشاهی به وی اقبال کند بوحنیفه سخن به چه جایگاه رساند! الفالُ حقٌّ، آنچه بر دل گذشته بود بر آن قلم رفته بود چون [پیش تا] تخت ملک بخداوند سلطانِ معظّم ابراهیم رسید بخطِ فقیه بوحنیفه چند کتاب {ص۴۸۷} دیده بود و خط و لفظ او را بپسندیده و فالِ خلاص گرفته، چون بتخت ملک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست، وی قصیدهیی گفت و صلت یافت و بر اثر آن قصیدهیی دیگر درخواست، و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت، و قصیدههای غرّا گفت، یکی از آن این است، قصیده:
صد هزار آفرینِ ربِ علیم
باد بر ابر رحمت ابراهیم
آفتاب ملوک هفت اقلیم
که بدو نو شد این جلال قدیم
از پی خرمی باغ ثنا
باز بارانِ جود گشت مقیم
عندلیب هنر بباغ آمد
و آمد از بوستانِ فخر نسیم
گر چه از گشت روزگار جهان
در صدف دیر ماند درّ یتیم
شکر و منت خدای را کاخر
آن همه حال صعب گشت سلیم
ز آسمان هنر در آمد جم
باز شد لوک و لنگ دیوِ رجیم
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم
چه کند کار جادویِ فرعون؟
کاژدهایی شد این عصای کلیم
هر که دانست مر سلیمان را
تخت بلقیس را نخواند عظیم
داند از کردگار کار که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم
ره نیابد بدو پشیمانی
زانکه باشد بوقت خشم حلیم
دارد از رای خوب خویش وزیر
دارد از خوی نیک خویش ندیم
{ص۴۸۸}
ملکا خسروا خداوندا
یک سخن گویمت چو درِ نظیم
پادشه را فتوح کم ناید
چون زند لهو را میان بدو نیم
کار خواهی بکام دل بادت
صبر کن بر هوای دل تقدیم
هر کرا وقتِ آن بود که کند
مادرِ مملکت ز شیر فطیم
خویشتن دارد او دوهفته نگاه
هم بر آن سان که از غریم غریم
تا نکردند در بنِ چه سخت
پاک نامد ز آب هیچ ادیم
باز شطرنج ملک با دوسه تن
بدو چشم و دو رنگ بیتعلیم
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که هست ملک عقیم
با قلم چونکه تیغ یار کنی
در نمانی ز ملک هفت اقلیم
نه فلان جرم کرد و نی بهمان
نه بکس بود امید و نز کس بیم
هر چه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکمِ یک خدای کریم
مرد باید که مار کرزَه بود
نه نگار آورد چو ماهی شیم
مارماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود چون نیم
{ص۴۸۹}
دونتر از مردِ دون کسی بمدار
گرچه دارند هر کسش تعظیم
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری بظلیم
نه کسش یاور و نه ایزد یار
هر کرا نفس خورد نار جحیم
قصه کوته به است از تطویل
کان نیاورد درّ و دریا سیم
سرکش و تند همچو دیوان باش
زین هنر بر فلک شده است رجیم
تا بود قدّ نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم
سر تو سبز باد و روی تو سرخ
آنکه بدخواه در عذاب الیم
باد میدان تو ز محتشمان
چون بهنگام حج رکن حطیم
همچو جدّ جد و چو جد پدر
باش بر خاص و عام خویش رحیم
ایضا له
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
وان دو زلفینِ سیاه تو بدان شکلِ دو جیم
از سراپای توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبی تو گویم یک هفته مقیم
{ص۴۹۰}
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بر سیم
از خوشی دو لب تو از آن نشاند
از خویش باغ بسان نبرد باد نسیم
دوستدارم و ندارم بکف از وصل تو هیچ
مرد با همت را فقر عذابی است الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده است کسی نرمتر از ماهی شیم؟
به یتیمی و دوروییت همی طعنه زنند،
نه گل است آنکه دوروی و نه دُر است آنکه یتیم؟
گر نیارامد زلف تو عجب نبود زانک
بر جهاندش همه آن در بناگوش چو سیم
مبر از من خرد، آن بس نبود کز پی تو
بسته و کشته زلف تو بود مرد حکیم؟
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم
زلف تو کیست که او بیم کند چشم ترا
یا کیی تو که کنی بیم کسی را تعلیم؟
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم
{ص۴۹۱}
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم
قصه موجز به، سلطان جهان ابراهیم
آنکه چون جد و پدر در همه احوال مدام
ذاکر و شاکر یابیش تو از رب علیم
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همت مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سرّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم
همت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم
بی ازان کامد ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دھر ذمیم
سیزده سال اگر ماند در خلد کسی
بر سبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم
آنچه خواهی بینی ناکرده گناه
نیکو آن چهرهٔ آزاده برند دیهیم
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گر چه بسیار جفا دید ز هر گونه ز بیم
{ص۴۹۲}
چو دهد ملک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مَثَل الملک عقیم
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا
پس ازین طبل چرا باید زد زیر گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم
خرد از بیخردان آموز ای شاه خرد
که بتحریفِ قلم گشت خط مرد قویم
رسم محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که ز پیغام و ز نامه نشود مرد خصیم
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم
قدرتی بنمای از اول و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نبود نبود مرد حلیم
کیست از تازک و از ترک درین صدر بزرگ
که نه اندر دل او دوستتری از زر و سیم
با چنین پیران لا بل که جوانان چنین
زود باشد که شود عِقدِ خراسان تنظیم
آنچه از سیرت نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیانست اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
{ص۴۹۳}
بتمامی ز عدو پای نباید شد از آنک
وقت باشد که نکو ماند نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متواری گشت و خموش
دی همی باز ندانستمی از دابشلیم(؟)
مرد کو را نه گهر باشد و نه نیز هنر
حیلت اوست خموشی چو تھیدست غنیم
شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعیِ کس این ملک قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سر سال بد و نز تقویم
بلکه از حکم خداوند جهان بود همه
از خداوند جهان حکم وز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطان شهید از همت
بود از هر چه ملک بود به نیکوییِ خیم
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی
او که بود جایگه بوسهٔ او تنگ چو میم
دشمنت خسته و شکسته و پا بسته بند
گشته دلخسته و زان خستهدلی گشته سقیم
تو کن از داد و دل شاد ولایت آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم
{ص۴۹۴}
این دو قصیدهٔ با چندین تنبیه و پند نبشته آمد. و پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفت، درست و درشت و پند، تا نبشته آید. و پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر افراشتن بناء معالی را، که هر چند در طبع ایشان سرشته است بسخن و بعث کردن آنرا بجنبانند. و امیران گردنکش با همتِ بلند همه از آن بودهاند که سخن را خزینهداری کردهاند. و بما نزدیکتر سیف الدوله ابوالحسن علی است، نگاه باید کرد که چون مردی شهم و کافی بود و همه جدّ محض متنبّی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است که تا در جهان سخن تازی است آن مدروس نگردد و هر روز تازهتر است و نامِ سیف الدوله بدان زنده مانده است چنانکه گفته است، شعر:
خلیلیَّ انّی لا اری غیرَ شاعرٍ
فکم منهم الدّعوى و منّی القصائدُ
فلا تُعجبا اِنّ السّیوفَ کثیرهٌ
و لکنَّ سیفَ الدّولهٍ الیوم واحدُ
له مِن کریمِ الطّبعِ فی الحربِ منتضٍ
و من عاده الإحسانِ و الصفحِ غامدُ
و لما رایتُ النّاسَ دون محلِّه
تبیَّنتُ انّ الدّهرَ للنّاسِ ناقدُ
{ص۴۹۵}
احقهم بالسّیف مَن ضَرَب الطِّلی
و بالامرِ من هانَت علیهِ الشَّدائدُ
و اشقى بلاد الله ما الرّوم اهلُها
بهذا و ما فیها لمجدِک جاحدُ
شننت بها الغارات حتى ترکتَها
و جفنُ الّذی خلفَ الفرنجه ساهدُ
و تُضحى الحصونُ المشمخِّراتُ فی الذُّری
و خیلُک فی اعناقهِنَّ قلائدُ
اخو غزواتٍ ما تغبُّ سیوفُه
رِقابَهُم الا و سیحان جامدُ
فلم یبق اِلا مَن حماها من الظُّبا
لمى شفتیها و الثدیَ النواهدُ
تبکی علیهنَّ البطاریقُ فی الدجی
و هُنَّ لدینا مُلقَیاتٌ کواسدُ
بدا قضتِ الایّامُ ما بینَ اهلها
مصائبُ قومٍ عندَ قومٍ فوائدُ
ومن شرفِ الأقدام انّک فیهمُ
و على القتلِ موموقٌ کانّک شاکدُ
نهبتَ من الأعمارِ ما لو حویتَه
لَهُنَّئتِ الدّنیا بانّک خالدُ
فانتَ حُسام الملکِ و اللهُ ضاربٌ
و انت لواءُ الدّینِ و الله عاقدُ
اُحبُّک یا شمسَ الزَّمانِ و بدرَه
و اِن لا منی فیک السّها والفراقدُ
{ص۴۹۶}
و ذاک لانَّ الفضل عندک باهرُ
و لیس لِانَّ العیشَ عندک باردُ
و اگر این مرد بآن هنر نبودی کی زهره داشتی متنبی که ورا چنین سخن گفتی، که بزرگان طنز فرا نستانند و بر آن گردن زنند. و تا جهان است، پادشاهان کارهای بزرگ کنند و شعرا بگویند. و عزت این خاندان بزرگ سلطان محمود را رضی الله عنه نگاه باید کرد که عنصری در مدح وی چه گفته است چنانکه چند قصیدهٔ غرّاء [وی] درین تاریخ بیاوردهام. و دلیل روش و ظاهر است که ازین پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید تا سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند و جولانهای غریب نمایند چنانکه پیشینگان را دست در خاک مالند، و الله عزّ ذکره بفضلِه و قدرتِه یُیسِّرُ ذلک و یُسَهِّلُه فانَّه القادرُ علیه و ما ذلک على اللهِ بِعزیز.
و آنچه دقیقی گفته است بر اثر این فصول نیز نبشتم تا خوانندگان این تاریخ چون بدینجا رسید و برین واقف شوند فائده گیرند. و پس از آن بسر تاریخ روزگار سلطان شهید مسعود رحمه الله علیه بازگردم تا از آنجا که رسیده بودم و قلم را بداشته آغاز کرده آید ان شاء الله عزوجل. دقیقی گوید، شعر:
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک بر نبشته
دگر آهنِ آبدادهٔ یمانی
کرا بویهٔ وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی
زبانی سخنگوی و دستی گشاده
دلی همش کینه همش مهربانی
که ملکت شکاری است کو را نگیرد
عقاب پرنده و شیر ژیانی
دو چیز است کو را ببند اندر آرد
یکی تیغ هندی دگر زرّ کانی
{ص۴۹۷}
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای ار توانی
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
ببالا تن نیزه پشت کیانی
خرد باید آنجا و جود و شجاعت
فلک مملکت کی دهد رایگانی
این قصیده نیز نبشته شد. چنانکه پیدا آمد درین نزدیک از احوال این پادشاه محتشم ما پیران اگر عمر یابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید، که چون شکوفهٔ نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند توان دانست که میوه بر چه جمله آید. و من که بوالفضلم [اگر] در این دنیای فریبندهٔ مردمخوار چندانی بمانم که کارنامهٔ این خاندان برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد چون آنجا رسم بهره از نبشتن بردارم و این دیبای خسروانی که پیش گرفتهام بنامش زربفت گردانم و الله عزّ ذکره ولیُّ التَّوفیق فی النیَّهِ و الإعتقادِ بمنّه و فضله.
[پایان مجلد هفتم]