خواجهیی که او را بوالمظفر برغشی گفتندی و وزیر سامانیان بود چون وی در آخر کار دید که آن دولت بآخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد، طبیبی از سامانیان را صلتِ نیکو داد، پنج هزار دینار، و مر او را دست گرفت و عهد کرد و روزی که یخبندِ عظیم بوده است اسب بر یخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفّه او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد بیاندازه آن وقت پیغام آوردند و بپرسش امیر آمد، و او را باشارت خدمت کرد، و طبیبک چوب بند و طلى آورد و گفت این پای بشکست. و هر روز طبیب را میپرسید امیر و او میگفت «عارضهیی قوی افتاد» و {ص۴۵۷} هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود میبماند، تا جوانی را که معتمد بود پیشکارِ امیر کرد بخلافت خود. و آن جوان بادِ وزارت در سر کرد، امیر را بر روی طمع آمد. و هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد. چون امیر دل از وی برداشت و او آنچه خِفّ بود بگوزگانان بوقت و فرصت میفرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و اینچه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعای دولت گویم، و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان بوی ارزانی داشت و مثال نبشت بامیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد. و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهد کردندی، آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند؛ وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پایِ درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت. من که بوالفضلم این بوالمظفررا بنشابور دیدم در سنه اربعمائه، پیری سخت بشکوه، درازبالای و رویسرخ و مویسفید چون کافور، دُرّاعهٔ سپید پوشیدی با بسیار طاقههای مُلحَم مرغزی. و اسبی بلند برنشستی، بُناگوشی و بربند و پاردُم و ساخت آهنِ سیمکوفتِ سخت پاکیزه، و جناغی ادیم سپید؛ و {ص۴۵۸} غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی. سه پیر بودند ندیمان وی همزادِ او، با او نشستندی و کس بجای نیاوردی. و باغی داشت محمد آباد کرانهٔ شهر، آنجا بودی بیشتر، و اگر محتشمی گذشته شدی وی بماتم آمدی. و دیدم او را که بماتم اسمعیل دیوانی آمده بود، و من پانزده ساله بودم، خواجه امام سهلِ صعلوکی و قاضی امام ابوالهیثم و قاضی صاعد و صاحبدیوانِ نشابور و رئیس پوشنگ و شحنه بگتگین، حاجبِ امیر سپاهسالار، حاضر بودند، صدر بوی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند. چون بازگشت اسب خواجهٔ بزرگ خواستند. و هم برین خویشتنداری و عزّ گذشته شد. امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم این برین جمله نبشتى. و چندبار قصد کرد که او را وزارت دهد تن در نداد.
و مردی بود بنشابور که وی را ابوالقاسم رازی گفتندی و این مرد بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی. و چند کنیزک آورده بود وقتی، امیرنصر بوالقاسم را دستاری داد و در باب وی عنایتنامهیی نبشت. نشابوریان او را تهنیت کردند، و نامه بیاورد بمظالم برخواندند. از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت – و وی مردی فراخمزاح بود – ای بوالقاسم یاددار، قوّادی به از قاضیگری. و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمدآباد میآمد بوالقاسم رازی را دید اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیهیی فراخ پر نقش و نگار. چون بوالمظفر برغشی را بدید پیاده شد و زمین را بوسه داد، بوالمظفر گفت مبارک باد خلعت سپاہسالاری. دیگر باره خدمت {ص۴۵۹} کرد. بوالمظفر براند، چون دورتر شد گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفکن. بیفکند و زهره نداشت که بپرسیدی. هفتهیی درگذشت، بوالمظفر خواست که برنشیند رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه میفرماید؟ ندیم بیامد و بگفت. گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد چون من از اسب فرود آیم بر صفهٔ زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش. و ندمای قدیم در میانِ مجلس این حدیث بازافکندند، بوالمظفر گفت چون بوالقاسم رازی غاشیهدار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن، این حدیث بنشابور فاش شد و خبر بامیر محمود رسید، طیره شد و برادر را ملامت کرد و از درگاه امیران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش او غاشیه میکشند. پادشاهان را این آگهی نباشد اما منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقایقها نپوشانند، اما هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد اگر چه همچنین برود. آمدیم بسر تاریخ:
امیر مسعود پس از خلعت على میکائیل بباغ صدهزاره رفت و بصحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با اهبتی هر چه تمامتر، پیاده شد و خدمت کرد، و استادم مُنهیِ مستور با وی نامزد کرد چنانکه دُمادُم قاصدان اِنها میرسیدند و مزد ایشان میدادند تا کار فرو نمانَد و چیزی پوشیده نشود چه جریدهیی داشتی که در آن مهمّات نبشته بودی، و امیر مسعود درین باب آیتی بود و او را درین باب بسیار دقایق است. خواجه على و حاجیان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت روند ببغداد.
{ص۴۶۰} و سلطان یکهفته بباغ صدهزاره ببود. و مثال داد تا کوشک کهن محمودی زاولی بیاراستند تا از امیران فرزندان چندتن تطهیر کنند. و بیاراستند بچند گونه جامههای بهزر و بسیار جواهر و مجلسخانههای زرین و عنبرینها و کافورینها، و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند، و آن تکلف کردند که کس بیاد ندارد؛ و غرّه ماه رجب مهمانی بود همهٔ اولیا و حشم را. و پنجشنبه سلطان برنشست و بکوشک سپید رفت با هفت تن از خداوندزادگان و مقدمان و حُجّاب و اقربا. و یک هفته آنجا مُقام کردند که تا این شغل بپرداختند، پس بازگشت و بسرای امارت بازآمد.
پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبّانی، و یاد کرده بودند که «مدتی دراز ما را بکاشغر مُقام افتاد و آنجا بداشتند.» فرمود قاصدان را فرود آوردند و صلتها فرمود تا بیاسودند. و خود نیت هرات کرد تا بر آن جانب برود، و سرایپرده بر جانب هرات زدند. غرّه ماه ذیالحجه برباط شیر و بز شکار شیر کرد و چند شیر بکشت بدست خود، و شراب خورد. نیمهٔ ماه بهرات آمد سخت باشکوه و آلت و حشمتی تمام. و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود.