عجب آن نبود که عاشق از کمال عشق حامل ببار معشوق شود عجب آن بود که معشوق از کمال شوق که وَاِنّا اِلَیْهِم اشَدُّ شَوْقا حامل عین عاشق شود که وَحَمَلْناهُمْ فی البرَّ وَالْبَحْر.
عاشق چو دل از وجود خود برگیرد
اندر دود و دامن دلبر گیرد
واللّه که عجب نباشد از دلبر او
کاو را بکمال لطف در برگیرد
ذو النون مصری گفت در بادیه عاشقی را دیدم با یک پای سر در بیابان با آهوان نهاده بود و خوش میرفت گفتم تا کجا گفت تا خانۀ دوست گفتم بی آلت سفر مسافت بعید قطع کردن چون میسر شود گفت وَیْحَکَ یا ذَالنّون اَما قَرَأتَ فی کِتابِه؛ وَحَمَلْناهُمْ فی البَرِّ وَالْبَحْرِ، ذوالنون گفت چون بکعبه رسیدم دیدم او را که طواف میکرد چون مرا بدید خوش بخندید و مرا گفت اَنْتَ حامِلُ الاَمْرِواَنَا مَحْموُلٌ به ترا داعیۀ تکلیف در کار آورده است و مرا جاذبۀ او باین دیار:
آن را که بخواند او بناچار آید
تا هستی او بامر در کار آید
وانرا که کشید لطف او نزد خودش
بی واسطۀ محرم اسرار آید
شاگرد نوکار را استاد چون خواهد که در کار آرد حرفی بنویسد پس انگشت او بگیرد و بر سر آن حرف نهد اگرچه از راه معنی کاتب استاد مکتب بود اما در عالم صورت انگشت شاگرد بر حرف بود. ای برادر هر کس و ناکس انگشت بر حرف عاشق کار افتادۀ دل بباد داده نهد در عالم صورت، اما چون بعالم معنی رسد بداند که آن حرف بمعشوق مضاف بوده است و عاشق در میانه بهانه و بر ناوک ملامت نشانه:
من می نکنم بار ملامت بر من
باری ز برای چیست انصاف بده
دور نباشد که شاگرد استاد شود و بیافت مراد شاد.