مکن، ای خواجه، بر غلامان جور
که بدین شکل و سان نماند دور
که از آنجا تو را گماشتهاند
تا همت بنده باشد و هم اجر
جان دهد بنده، چون دهی نانش
روزی او میدهد، تو جنگ مکن
الف او بس بود تو، نونی کن
گر تو خود را در آن میان بینی
ز تو با درد دل اناث و ذکور
این چنین سعی کی شود مشکور؟
مکن، ای دوست، گر نه هندویی
خویشتن را تو در حساب مگیر
گر چه در آب و نانتند اینها
نسبت هر دو با پدر چو یکیست
این دویی دیدن از برای شکیست
که بر آرد ز خواجه نامی نیک
خواجه شاید که کم خلاص شود
اگر این بنده را تو گنجوری
چون نکردی به خواجهٔ خود گوش
هیچ از آن خواجگی نگیری رنگ
تو که جز خواجگی ندانی کرد
چه نگه میکنی که گاو و خرند؟
این نگه کن که چون تو جانورند
بیزبان را چنان مزن بر سر
آنکه این اعتبار کرد او را
نه بکشت و نه بار کرد او را
از برون گر زبان خموش کنند