این شنیدم که چوکابینۀ مستوفی رفت
فرصت افتاد به کف مَردُمِ فرصت جُورا
از وطن خواهان یک عدّه به هم جمع شدند
عرضه کردند شهنشاهِ فلک نیرو را
کاندر این مُلکِ رئیس الوزرایی باید
که به اِعجاز کند سُخرۀ خود جادو را
کاردانی که به تدبیرِ خرد حلّ سازد
این همه مشکلِ خَم در خمِ تُودَر تُورا
پهلوان مردی فَعّال و زَبَردست و قوی
که ببندد دهن و باز کند بازو را
تیزهوشی که رهانَد وطن از بندِ بلا
آن چنان سهل که از ماست کَشد کَس مو را
شاه فرمود: من اقدام به کاری نکنم
تا نَسنجَم همه خوب و بد و زیر و رو را
فکر باید، که رئیس الوزرا نتوان کرد
!هر خرِ بی خردِ با طمع پُررو را
مُهلتی بایَد کاندیشم وزان پس بکنم
انتخابی که ببندد دهنِ بدگو را
همه گشتند از این عزمِ همایون خُرسند
همه گفتند: مَلِک زنده بماند، هورا
بعدِ یک هَفته مَلِک داد به آنان پیغام
که نکو جُستم بر دردِ شما دارو را
پس از اندیشه مرا رای به صَمصام افتاد
!از همه خلق پسندیدم این هالو را
فکرِ خود کردم و کَردَمش رئیس الوزرا
همه بِستایید این مُنتَخَبِ نیکو را
خلق رفتند در اندیشه و حَیران ماندند
که از این کرده چه مقصود بُوَد یارو را
یکی از جمع بپرسید ز گوینده، که شاه
!فکر هم کرد و رئیس الوُزَرا کرد او را؟