اکنون که ز پیریم به عینک سر و کار است
پیوسته دو چشمم به تماشای تو چار است
در دیدهٔ عالی نظران چرخ و کواکب
دودی است که آمیخته با مشت شرار است
در راه تو آنرا که به دریا دل خود داد
هر موج درین بحر پر آشوب کنار است
دارند همه ذکر تو در پردهٔ خاصی
گر نالهٔ قمری است و گر صوت هزار است
هر نالهٔ جانسوز که از نای برآید
سرگرم سراسر روی کوچهٔ یار است
در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن شاهسوار است
گه ذاکر تسبیح و گهی قائل تهلیل
تا صبح ز سیاره فلک سبحه شمار است
چون غنچهٔ گل مرغ چمن را زهوایت
در بیضه دلش خون شده و سینه فگار است
خوناب جگر در قدح قدرشناسان
بسیار به از افشردهٔ آب انار است
آنکس که در آغوش خیال تو غنوده است
فارغ دلش از آرزوی بوس و کنار است
از ضعف چنانم که به صد حیله درآید
در دیدهٔ مردم تنم از بس که نزار است
چون در نظر خلق درآییم که از ضعف
پیوسته به پیراهن ما جسم چو تار است
هر کس دلش از مهر حقیقت شده روشن
چون صبح بری صفحه اش از نقش و نگار است
سرپنجهٔ فیضش نگشاید گره کس
مشغول به تن پروری آن کو چو چنار است
آنکس که بپوشد نظر از عیب خلائق
بر آینه داند چقدر حق غبار است
بی بار بود سرو و قد یار چو کلکم
سروی است که تا نقش پی او همه بار است
از یاد وطن در سفر آنکس که نیاسود
باشد چو نگین خانه نشین گرچه سوار است
دل را گزد از بس سخن تلخ حسودان
گویا دهن اهل حسد ثقبهٔ مار است
در سینهٔ این مرده دلان مهر رخ دوست
شمعی است فروزنده ولی شمع مزار است
آنرا که خرد بسته لب از هرزه درائی
مانند حبابش خمشی گشته حصار است
پیمانهٔ دلها تهی از خون جگر نیست
همکاسه شدن لازمهٔ قرب و جوار است
هر چند ضعیف اند ز یاران طلب امداد
کآوازهٔ ساز این همه از پهولی تار است
بر خویش چه نازد صدف از پهلوی گوهر
کز زحمت در یوزه کفش آبله دار است
دارم سه غزل هدیهٔ یاران سخن سنج
کز هر یک از آن خامه من سحر نگار است