شده است بسکه گزیدم ز زشتی اعمال
چو شانه در کفم انگشتها خلال خلال
نشد ز چنگ تمنا خلاص مرغ دلم
که هست رشتهٔ پایش درازی آمال
اگرچه در قفس غم بریخت بال و پرم
نمی شود ز هواهای نفس فارغ بال
ز آه طرح زمین افکنم بهروی هوای
نشسته بسکه به روی دلم غبار ملال
یکی است با دهن ما چو غنچه سرانگشت
گزیده ایم ز بس از ندامت افعال
چنان ز خلق بریدم که عمرها شده است
کسی به سر نگذشته مرا به جز مه و سال
فتاده ام ز سراسیمگی به خاک درت
به رنگ عکس در آب روان پریشان حال
بیا که خوبتر از گردش پیاله بود
ز دیدن تو مرا هر قدر بگردد حال
شب وصال زنم می به طاق ابرویت
نکوست دیدن شمشیر شام عید به فال
به هر کجا گذرد باشد از تماشایی
هزار چشم چو طاووس مستش از دنبال
طراوت گل رخسار او ز حد افزود
مباد نشر کند بر رخش سیاهی خال
به سرو و گل ز عطاهای تست قامت و رنگ
بزرگ و خرد چمن از تو گشته اند نهال
ز بسکه خیره سر افتاده است مژگانش
ز بس نزاکت رخسار آن پری تمثال
به جنبش آید اگر سایهٔ سر مژه اش
شود ز صفحهٔ رخسار محو نقطهٔ خال
به رنگ بلبل تصویر غنچه کی سازد
چنین که طائر شوقم گشاده سوی بال
به خون نشسته گل از رشک رنگ رخسارت
ز جای جسته به تعظیم قامت تو نهال
تمام دیده شد از بس به دیدن تو سزد
اگر معالج درد دلم شود کحال
نسیم آه ز دل با شمیم یار آید
چنانکه بوی گل آرد ز باغ باد شمال
بده به کاهش اندام تن که چون مه نو
ز عشق هر که نکاهد نمی رسد به کمال
کجا روم به که گویم که بر جبین دلم
نشسته بر سر هم دشت دشت گرد ملال
به قدر موی اگر دولت کس افزاید
ز ابلهی چو ستوران به خویش بندد یال
نشست آنکه زمانی به زین ز بی مغزی
چو طبل با بچیند به خویش دنگ و دوال
کسیکه مالک یا اسب گشت نمرودی است
کسی که صاحب ی خر شود بوی دجال
درین زمانه هنر جز زبان درازی نیست
دهند خلق به طول کلام عرض کمال
کدورتم شده از حد فزون چه چاره کنم
چنین که روی دلم را گرفته گرد ملال
مگر به راه خدیوی کنم جبین سائی
که هست درگه او آسمان جاه و جلال
محمد عربی برگزیدهٔ واجب
که با ارادهٔ او ممکنست و بوده محال
چه جوهر است ندانم همین قدر دانم
که آفرینش ازو یافت فیض حسن کمال
بود ز سجدهٔ درگاه قدر او محروم
فرشتگان سماوات را جبین خیال
سحر همیشه پی روزیانه دارانش
ز آفتاب برون آرد از بغل مکیال
چشیده اند زخوان عطاش شیرهٔ جان
از آن همیشه سرانگشت می مکند اطفال
چو سایه افکند ابر شفاعتش در حشر
به نیم قطره بشوید ز خلق لوث و بال
اگر به طائر خورشید منع سیر کنی
به رنگ غنچهٔ گل جمع می کند پر و بال
به یاد گرمی قهر تو خصم را به بدن
اناروار زند قطره قطره خون تبخال
پیام خاک در تست با صبا که رسید
جبین سجده اش از شش جهت به استقبال
نسیم گلشن لطفت چو رو نهد سوی دشت
ز شاخ خویش زند شاخ گل به فرق غزال
اگر ز کوه وقار تو بیضهٔ فولاد
بدست آینه سازی فتد به فرض محال
به رنگ کاغذ تصویر بر نمی خیزد
ز روی صفحهٔ آئینه اولین تمثال
هوای طوف تو مرغی که در سرش افتاد
درون بیضه رسانید غنچه سان پر و بال
چو آه از لب عشاق سرو در گلزار
به آبیاری لطف تو قد کخشد فی الحال
بود به چشم غزالان چو دستهٔ گل و خار
به دور عدل تو افراخت شیر اگر چنگال
چنین که گشته خصومت بدل به مهر امروز
بود به عهد تو داغ پلنگ چشم غزال
زمان حال بماند به جای تا دم حشر
کند چو حکم تو منع گذشتن مه و سال
ز یاد گرز گرانت در استخوان عدو
شکست یافته ره همچو قرعهٔ رمال
چنین که شحنهٔ عدل تو دست ظالم را
نمود کوته از عاجز پریشان حال
ز دست کنده شود ناخنش هلال صفت
زند به دامن گل شیر نر اگر چنگال
لب طمع به زمان سخاش نگشاید
به دور بخشش او لال شد زبان سوال
خورد چمن چو ز ابر حمایتش آبی
فرو برد به دل سنگ خاره گل چنگال
فروغ بندگیش بر جبین هر که بود
سزد چو سایه دود آفتابش از دنبال
به دستگیری لطفش مگر برون آید
چنین که رفته دلم زیر کوه و زر و وبال
ازین قصیده مگر مصرعی شنیده که چرخ
به وجد آمده مانند پیر صاحب حال
شها بس است همین بهره از وجود مرا
که سروری چو ترا گشته ام مدیح سگال
همیشه باد در فیض بسته بر خصمت
چو چشم بینش کور و لب تکلم لال
مدام حال من از روز پیش خوشتر باد
ز فیض نعت نبی یا محول الاحوال