هر کس که چو شبنم شده حیران جمیلی
در رفتنش از خویش چه حاجت به دلیلی
تا هست بود بهره ور از آب رخ خویش
هر کس چو گهر کرد قناعت به قلیلی
در دوستی از درد توان فیض دوا برد
گلزار شود آتش اگر هست خلیلی
بر روی تو آیینه ناستاد ز خجلت
امروز ترا نام خدا نیست عدیلی
عریانی خورشید نقاب رخ او بس
کی هودج تو آمده محتاج سدیلی
در دلبری از چشم مجو مصلحت کار
عاقل نکند پیروی رای علیلی
شب نیست که از اول شب تا سحرم دل
چون مار نپیچد به خود از زلف فتیلی
چون صید که دامش شکند بال و پر سعی
افتاده دل خون شده در بند جثیلی
از عربده بازآی که عمریست بود باز
آغوش من از شوق تو چون چشم قتیلی
حیران تو در حسن صور بهره نگیرد
آئینه چه لذت برد از عکس شکیلی
باید به درازی شبی از روز جزا بیش
تا قصه سرایم ز سر زلف طویلی
چون جوی که از هر طرفش روی به دریاست
بیگانهٔ کویت نبود هیچ سبیلی
بی ساختگی رفتگی ساختهٔ غیر
بر طبع گران است چو احسان بخیلی
آبی نزند بر دلم آب در و یاقوت
کز وی نتواند شود اطفای غلیلی
زان باده که ساقی بدلم ریخته خم خم
جمشید نکرده است بسالت به بسیلی
صد شکر که درویشیم از فیض توکل
هرگز نخورد دست در از هیچ حصیلی
نادانیت انداخت چنین در غم دنیا
خون است غذای تو زخامی چو حمیلی
کارش به گره بسته و نابسته بیفتد
هرکس که به جز حق شده جویای وکیلی
شوهرکش غدار بود چرخ که هرگز
از چنبر این زال نجسته است حلیلی
آنجا که شود سایه فکن شهپر اقبال
درهم شکند صولت شیران به ضئیلی
از ضعف چه اندیشه چو اقبال بود یار
دیدی که چه کردند ابابیل به پیلی
ای دل پس ازین مدح سرا شو که نباشد
جز منقبت آل نبی شعر اصیلی
نطقم گل مداحی صادق زده در بر سر
رو کرده ذلیلی سوی درگاه جلیلی
گو سلطنت دنیی فانی بود از غیر
کز بندگی اوست مرا مجد اثیلی
آن شاه جلیلی تو که با قدرت قدرت
در دیدهٔ انصاف امیلست بئیلی
در عالم علمت خرد آشفته دماغی
در مدرس فضل تو فلاطونست بلیلی
صد عرش برین مصطبهٔ قدر ترا فرش
در پیش کلام تو گلیم است کلیلی
یاد تو بود قوت بازوی دلیران
کز فیض ولای تو نذیلست عسیلی
ای سرور دین نسبت پیکار تو با غیر
چون نسبت شیر است به روباه محیلی
خواهم که نگیری نظر لطف ز جویا
بر درگهت آمد به صد امید دخیلی
شرمندهٔ اعمال و خجالت کش افعال
بنهاد به راهت قدم عجز ذلیلی
محشر چو شود مجمر تفسنده ز خورشید
از مرحمت افکن بسرش ظل ظلیلی
ای سید اخیار به مدحی که سرودم
دارم ز جناب تو امید اجر جزیلی