زفیض گلشن دیدار و جوش حیرانی
نگه به دیده مرا یوسف است زندانی
خوش آن دمی که بریزد به جام حوصله ام
لبت ز پهلوی خط باده های ریحانی
در آرزوی هم آغوشیت پس از مردن
بغل گشاده بمانم چو چشم قربانی
فتاده است ز چشمت مگر به قید فرنگ
که در جهان اثری نیست از مسلمانی
به بزم عشق دلم گشته است چون گل شمع
ز فکر زلف تو مجموعهٔ پریشانی
شود دلی که ترا دید گر ز فولاد است
چو جام آینه لبریز صاف حیرانی
من از تغافل او یافتم حلاوت وصل
نگاه گوشهٔ چشمت به غیر ارزانی
مرا دلیست مقیم حریم سینهٔ تنگ
ز جوش شرم و ز ذوق نگاه پنهانی
چو حرف عشق عیان در ازای خاموشی
چو راز شوق نهان در لباس عریانی
دلم ز درد تو شب تا سحر فرو ریزد
به دامن مژه درهای ناب نیسانی
ز فیض باد لب او ذخیره ها دارم
نموده خونم لعلی و تن بدخشانی
چه غم اگر شده گلخن نشین هجر دلم
کند به یاد رخت گلخنم گلستانی
کنم به وصف گل عارضش ز حیرانی
به صد زبان خموشی هزار دستانی
ز ضبط گریهٔ خونین چسان بیاسایم
مرا که هر سر مژگان نمود شریانی
نگه پدیده مرا از دل غمین شده است
چو بوی غنچهٔ شاخ شکسته زندانی
شبی که بی تو هماغوش غم به خواب روم
کند به جسمم موج حصیر سوهانی
ز سرد مهری دوران چه غم مرا که بس است
قبای پوست به تن جامهٔ زمستانی
ز شهر بند تعلق برون خرام دمی
برهنگی کندت تا چو دشت دامانی
ز قید جسم برون آی و خودنمایی کن
نمود شعله بود در لباس عریانی
منم که دست قضا از غبار خاطر من
بریخت در وطن جغد رنگ ویرانی
کمال اهل هنر راست دشمن جانی
شکسته گوهرم از آسیای غلطانی
چرا ز طالع ناساز خویشتن نالم
مرا که داده خدا منصب سخندانی
منم که طوطی طبعم کند روان بخشی
چه در قصیده سرایی چه در غزلخوانی
ز نسبت سخنم بر زبان خامه داد
گرفته است مزاج زلال حیوانی
قلم مرا به نهان بلبلی است مدح سرا
که از صریر زند بر در خوش الحانی
ز حسن لفظ نه تنها گهر به گوش کند
دهد ز لطف معانی غذای روحانی
شده قلمرو هند دوات تنگ شکر
نموده طوطی کلکم چو شکرافشانی
بهار عمر عزیزم به خواب غفلت رفت
هزار حیف که ماندم اسیر نادانی
ز خواب غفلت بیدار گردد ار جویا
گلابی از خوی خجلت به چهره افشانی
وگر ندید ز بیداد بخت تیره دلت
رخ خلاصی از بند نفس شیطانی
جبین عجز بسا بر در شهنشاهی
که حل مشکلت آنجا شود به آسانی
امام دنیی و دین عسکری که باشد عار
گدایی درگه او را ز تاج سلطانی
شها غبار در روضهٔ فلک قدرت
کشد به چشم ملک سرمهٔ سلیمانی
بود به دست حسود تو ریشه ریشه چو شمع
ز بس گزد سر انگشت از پشیمانی
چنان ز بیم کهسار سر به خود دزدید
که یافت دامن او منصب گریبانی
ز بیم شحنهٔ امر تو بسته از زنار
چو شیخ صومعه تحت الحنک سلیمانی
ز شوق سجدهٔ درگاه کعبه آینت
هلال وار کنم طی ره به پیشانی
به حلقه حلقهٔ چشم زره عدوی ترا
نموده است پر ناوک تر مژگانی
چو حکم پرورش از پیشگاه لطف تو یافت
صدف نمود به در یتیم پستانی
ز ترکتاز غم ایمن بود قلمرو دل
کند چو شحنهٔ حفظ تواش نگهبانی
به رزمگاه چو با زور بازوی تو به خصم
رسید ششپر بر جسم چار ارکانی
شد استخوان تنش توتیای چشم زره
ز خاره گرچه فزون بود در گرانجانی
ز تیز گامی خنگت نمی زند هرگز
بساط ا مکان لاف فراخ میدانی
ز شرم بحر فروشد به خویش از گرداب
چو کرد دست عطای تو گوهر افشانی
بریزش آمده چون ابر دست با جودت
گرفته کوه به دوش از سحاب بارانی
بروی صفحه بریزد ز خامه خط شعاع
کند ز روشنی رایت ار سخنرانی
هلال زار بود خاک درگهت به نظر
به روی هم ز بس افتاده نقش پیشانی
زخصم عاجز او پر دلی مدار طمع
که می نیاید هرگز ز صعو، ثعبانی
ز فیض مهر تو ای آفتاب دین چو هلال
جبین حلقه بگوشان تست نورانی
لبم بهم نرسد همچو گل ز خندهٔ شوق
گرم تو لبل مدحت سرای خود خوانی
من و ستایش ذاتت تمام بی خردی
من و صفات کمالت تمام نادانی
ز شعر و شاعریم در جهان نتیجه بس است
همین قدر که ترا می کنم ثناخواهی
برند تا ملک و انس و جن و وحش و طیور
به درگه تو پناه از بلای دورانی
ز فیض سجدهٔ خاک در تو باد مدام
جبین بندگی شیعهٔ تو نورانی