جوان گفتش که ای پیر خردمند
نمیگویم ز گفتن لب فرو بند
چرا کز لطف خویشم بنده کردی
ز فیض دم دلم را تازه کردی
چو دریا درفشان از جوش منشین
سخن سر کرده ی خاموش منشین
ولی بگذر ازین افسانه گفتن
حدیث از مطرب و میخانه گفتن
که من خوی زمان را میشناسم
سرشت آسمان را میشناسم
فلک را عادت دیرینه اینست
که با آزادگان دایم به کین است
به جان می پرورد بی حاصلی را
کزو دل بشکند صاحبدلی را
فکم اعلی بلیدا فوق راس
و اجلی صد ره من هم باس
و کم اعطی لیبا کاس یاس
سقاو الله من باس بکاس