کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    شنیدم وقتی از فرزانه استاد

    در این خاکی طلم سست بنیاد

    خوش الحان طایری در بوستانی

    بشاخی ریخت طرح آشنایی

    به محنت خار و خاشاکی کشیدی

    برآن شاخش بصد امید چیدی

    خس خشکی که بر خاری فزودی

    نمود از شعف دلکش سرودی

    چو طرفی ز آن خراب آباد کردی

    ز شادی نغمه ی بنیاد کردی

    چو وقت آمد که بختش یاور آید

    گل امیدش ازگلبن بر آید

    در آن فرخنده جا منزل گزیند

    در آن خرم سرا خوشدل نشیند

    که ابری ناگهان دامن کشان شد

    و زآن برقی عجب آتش فشان شد

    شراری ریخت در کاشانه او

    که یکسر سوخت عشرتخانه او

    بجا نگذاشت در اندک زمانی

    از آن جز مشت خاکستری نشانی

    چو دید این بازی از چرخ غم اندوز

    کشید از دل چو برق آهی جهان سوز

    نه دست آن که با گردون ستیزد

    نه پا آن که از گردون گریزد

    بگرییدی گهی بر خویشتن سخت

    بخندیدی گهی ازسستی بخت

    دلش هر چند زخمی بس عجب داشت

    ولی دامان صبر از دست نگذاشت

    غبار از خاطر آشفته میرفت

    فریب خویشتن میداد و میگفت

    بدل گفت باش خاشاکی بخاکی

    چو در کف هست خاکی نیست باکی

    جهان گر جمله از من رفت گو رو

    ز مشتی خاک ریزم طرحی از نو

    ور از برقم برون شد خرمن از دست

    بحمدالله کفی خاکسترم هست

    بسازم بستر از خاکستر گرم

    و ز آن پهلو نهم بر بستر نرم

    ولی غافل که این چرخ دل آزار

    چه طرح نو ز کین ریزد دگر بار

    وزین غافل که لعبت باز گردون

    چه لعبت آورد از پرده بیرون

    هنوز این حرف میگفت آن بلا کش

    که ناگه صرصری آمد به جنبش

    چه صر صر برده شاخ از آشیان ها

    خراب از جنبش او خانمان ها

    به یک جنبش اساس اش را ز جا برد

    خراب آباد او باد صبا برد

    بر آن بستر که بود از خستگی ها

    به آن صد گونه اش دلبستگی ها

    چنان زد پشت پا از هر کناری

    که شد هر ذره از خاکش غباری

    نماندش یک کف خاک آن غم اندیش

    که افشاند زحسرت بر سر خویش

    فلک تا بوده این اش کار بوده

    نه امروزش چنین رفتار بوده

    به دلها بی سبب کین دارد این زال

    نه دین دارد نه آیین دارد این زال

    مرا بگذار تا خاموش باشم

    زبان بندم سرا پا گوش باشم

    کز اینم بیشتر گفتن نشاید

    سخن دارم ولی نا گفته باید

    مخوان از دشت و باغ و راغ نیرنگ

    بمرغی کآمدش این نه قفس تنگ

    که جای جسم و جان هریک جهانی است

    جدا هر طایری را آشیانی است

    خدا در هر سری سری نهاده

    دری بر هر دل از راهی گشاده

    به هر جا از قضا کاری و کشتی است

    بهر مشت گلی دیگر سرشتی است

    چو بر لوح از قلم حرفی نوشتند

    گل هر کس پی کاری سرشتند

    کسی کو خاک پای مقبلان است

    هوایش خدمت صاحبدلان است

    نیارد سر فرود از بیم و امید

    به تاج کیقباد و تخت جمشید

    نه گنج شایگان خواهد نه شبدیز

    نه لحن باربد نه بزم پرویز

    سریر سلطنت بی داوری نیست

    غم صاحب کلاهی سر سری نیست

    بزن چون نار در خون جگر نوش

    بهی خواهی چو به پشمینه می پوش

    دم از غم زن اگر شادیت باید

    خرابی جو گر آبادیت باید

    وگر خواهی زمحنت رستگاری

    به کمتر ز آن قناعت کن که داری

    برو چشم هوا را میل درکش

    پس آنگه خرقه را در نیل در کش

    طمع گستاخ شد بانگی برو زن

    هوس را نیز سنگی بر سبو زن

    اگر روحت ز آلایش سلیم است

    رسید و صراطت مستقیم است

    در این منزل که هم راه است هم چاه

    علایق هر یکی غول است در راه

    چو مردان باره دولت بر انگیز

    بافسون خود از این غول بگریز

    چو طاوس سرا بستان جانی

    چو باز آشیان لامکانی

    از ین بیغوله ی غولان چه خواهی

    نه جغدی خانه در ویران چه خواهی

    در این کشتی که نامش زندگانی است

    نفس بی شبهه در وی بادبانی است

    نشاید خفت فارغ در شکر خواب

    که افتد کشتی از ساحل به گرداب

    در این گرداب نتوان آرمیدن

    بباید بخت بر ساحل کشیدن

    در این دریا مشو یک لحظه ایمن

    منت این خود همی گویم ولیکن

    بدین ملاحی و این ناخدایی

    از این گرداب کی یابی رهایی

    ببادی بشکند بازار دنیا

    بکاری می نیامد کار دنیا

    نه جای تست دل زین گوشه بردار

    رهت پیش است ره را توشه بردار

    ترا جای دگر آرامگاهی است

    وزین سازنده تر آب و گیاهی است

    در آنجا بی نوایان را بود کار

    در آن کشور گدایان را بود کار

    درو درمان فروشان درد خواهند

    تن باریک و روی زرد خواهند

    ندارد سرکشی آنجا روایی

    بکاری ناید آنجا پادشایی

    در این عرصه مشود کجرو چو فرزین

    دغا باز است گردون مهر بر چین

    ادای بد مکن با قول بد یار

    که آرد بد ادایی مفلسی بار

    اگر خوش عیشی و گر مستمندی

    در این ده روزه کاینجا پای بندی

    چو عنقا گوشه عزلت نگهدار

    مرو بر سفره مردم مگس وار

    تردد در میان خلق کم کن

    چو مردان روی در دیوار غم کن

    نمی بینی کمان چون گوشه گیر است

    بر او آوازه زه ناگزیر است

    مجرد باش بر ریش جهان خند

    ز مردم بکسل و بر مردمان خند

    علایق بر سر خاکت نشاند

    مجرد شو که تجریدت رهاند

    غنیمت مرد را بی آب و رنگی است

    خوشی در عالم بی نام و ننگی است

    خراب آباد دنیا غم نیرزد

    همه سورش به یک ماتم نیرزد

    در این صحرای بی پایان چه پویی

    غنیمت زین ده ویران چه جویی

    از این منزل که ما در پیش داریم

    دل خسته درون ریش داریم

    در این ویرانه گر صد گنج داری

    در این کاشانه گر صد رنج داری

    گرت کیخسرو و جمشید نام است

    ورت خلق جهان یکسر غلام است

    بوقت کوچ همراهی نیابی

    ز کوهی پره کاهی نیابی

    چه خوش میگوید این معنی نظامی

    تو هم خوش بشنو ای جان گرامی

    که مال و ملک و فرزند و زن وزور

    همه هستند همراه تو تا گور

    روند این همرهان چالاک با تو

    نیاید هیچ کس در خاک باتو

    در این بستان گل و نرگس که بویی

    همان سرو همان سنبل که جویی

    دلم میگردد از گفتن پریشان

    ولی چون بنگری هر یک ز ایشان

    رخ خوبی و چشم دلستانی است

    قد شوخی و زلف نو جوانی است

    ازین منزل هر آنکو برنشیند

    کس اش دیگر در این منزل نه بیند

    بوقت خود چو مردان کار دریاب

    مشو غافل که این گردنده دولاب

    ندارد کار جز نیرنگ سازی

    فغان زین حقه و زین حقه بازی

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha