یکی از موبدی پرسید این راز
ز جور چرخ وزانجام و آغاز
جوابش گفت کز احوال این دیر
که دایم میکند گرد زمین سیر
حقیقت کز نشانی باز ندهد
کسی نیز از فلک آواز ندهد
اگر چه هست مهرو زود سیر است
چنین تا دور ها دیده است دیر است
در این پرده خرد را نیست راهی
ندارد دانش آنجا دستگاهی
بدین چشمه که نورت میفزاید
بر این ایوان که دورت می نماید
بپای چشم چون شاید رسیدن
ببال روح میباید پریدن
طلسمی این چنین از دور دیدن
کجا شاید در احکامش رسیدن
از او جز دور سامانی نبینی
تو را آن به که خاموشی گزینی