بگفتدش پیر کای فرزانه فرزند
دل از دور فلک میدار خرسند
که این گردنده ی دیرینه بنیاد
که دهقانی است چابک دست و استاد
درین بستان کند هر لحظه کاری
بیارد از پس هر دی بهاری
غم هر بوده و نا بوده تا چند
حکایت گفتن بیهوده تا چند
چو رندان خیز و چابک دستیی کن
ز جام نیستی سر مستیی کن
رها کن عقل و رو دیوانه میگرد
چو مستان بر در میخانه میگرد
که از میخانه یابی روشنایی
کنی با پاکبازان آشنایی