بر آورد آن جوان با خاطر تنگ
خروش دلخراش از سینه چون چنگ
بگفت ای مرشد دانای اسرار
بهر گوشی نوایی شد سزاوار
بر بلبل ز گل افسانه نیکوست
حدیث شمع با پروانه نیکوست
بیاران قصه یاران خوش آید
به مستان نقل میخواران خوش آید
کسی کاندر سرش سودای لیلی است
ز سلمی یا سعادش کی تسلی است
به شیرین هر که را پیوند جان است
وصال شکرش بر دل گران است
ندارد گلشنی جز سینه ریش
نجوید نو گلی جز گلبن خویش
بمن غم مهربان یار است بگذار
مرا با غم سرو کار است بگذار
به گلشن خاطری رغبت نماید
که از سیر گل و سروش خوش آید
ب محفل خوشدلی آرام گیرد
که شاد از دست ساقی جام گیرد
فسون با من کم از میخانه میگو
اگر میگویی از ویرانه میگو
اگر چه گفته یونانیان است
که می جان پرور روحانیان است
نشاط آموز دلهای نژند است
پسند طبع هر مشکل پسند است
دماغ عارفان از آن عنبرین بوست
صفای صوفیان از صافی اوست
حکیمان جمله کز دانشورانند
علاج جهل را جز می ندانند
خلل در کار عقل از باده نقل است
که می هر قطره اش دریای عقل است
چنان آیینه جان میزداید
که در وی عکس جانان مینماید
غم دیرینه گر در سینه داری
چه غم گر باده ی دیرینه داری
که جام باده کز جم یادگار است
مزاج اهل غم را سازگار است
دو چیز آرد پس از پیری جوانی
رخ گلرنگ و راح ارغوانی
دو چیز اندُه برد از خاطر تنگ
نی خوش نغمه و مرغ خوش آهنگ
ولی گر نغمه نی ور بهار است
نباشد خوش چو دور از روی یار است
اگر جانان نباشد جان نباشد
چه سود از جان اگر جانان نباشد
مبادا عیش بی یاران جانی
که بی یاران غم آرد شادمانی
جفا کش چون وفاکیشان نباشد
پریشان باش اگر ایشان نباشد
چو خالی گشت بزم از میگساران
حریفان جملگی رفتند و یاران
ز صافی مشربان کس نیست باقی
نه مینا ماند و نه صهبا نه ساقی
کنون تار طرب بگسسته بهتر
نی مطرب چو دل بشکسته بهتر
بهاران گو پس از یاران نیاید
سحر گل نشکفد باران نیاید
بباران ابر گرد از گل نشوید
غزل دل عشق گل بلبل نگوید
چو آیم سوی باغ از منزل تنگ
چه بینم کز غم آساید دل تنگ
نه خندان غنچه نه سرو ازغم آزاد
نه گل خرم نه بلبل خاطرش شاد
فلک را جور بی اندازه گشته است
جهان را رسم آیین تازه گشته است
هزار امروز هم آواز زاغ است
گل از بی رونقی ها خار باغ است
نبالد سرو از پژمردگی ها
بنالد قمری از افسردگی ها
مبارک فال مرغان جغد شوم است
همایون پر هما هم بال بوم است
سها در جلوه گاه خود نمایی است
به مهرش دعوی صاحب ضیایی است
بتیغ اززیز جوهرمیفرشد
صفا خار را به گوهر میفرشد
دُری کش جز کف شاهان صدف نیست
بهایش قیمتی مشتی خزف نیست
چراغ جهل را پرتو دروغ است
فروزان شمع دانش بی فروغ است
وفا را اسم رسمی در میان نیست
ز یاری نام از یاران نشان نیست
جهان را خرمی با رفتگان رفت
به غم ماندیم ما و کاروان رفت
کنون در هیچ سو بانگ جرس نیست
درین وادی کسی فریاد رس نیست