شیخ بلحسن سنجاری گفت از شیخ بومسلم پارسی شنیدم کچون شیخ عبدالرحمن سلمی را وفات رسید به نشابور، من قصد میهنه کردم به زیارت شیخ ابوسعید بوالخیر قدس اللّه روحه العزیز و ارواحهم، و ابتداء کار او بود. چون بمیهنه رسیدم بخدمت شیخ در مسجد شدم، و او در مسجد بود مرا اکرام کرد و درویشی را گفت ببین تا چیزی هست کی او بکار برد؟ آن درویش برفت و باز آمد، گفت چیزی نیافتم، شیخ گفت یا فقیر ما افقرک! پس روزی پیش او مقام کردم، چون عزم مراجعت افتاد از شیخ درخواست کردم که برای من بخط مبارک خویش چیزی بر جایی نویس. کاغذ پیش نهادم بخط خویش بنوشت، بیت:
تَقَشع غَیم الهجر عَن قمرِ الحُبّ
و اَشْرَقَ نُورُ الصُّبْحِ فِی ظُلمَةِ الْعَتبِ
و جاءَ نسیمُ الْاِعْتذارِ مُحَفّفاً
فَصادَفَهُ حسنُ الْقبُولِ مِنَ الْقَلْبِ
کاغذ بستدم و شیخ را وداع کردم. چون بازمیگشتم شیخ گفت وَ تَریهُمْ یَنْظُروُنَ اِلَیْکَ وَهُمْ لایُبْصِرُونَ. من بازگشتم و به پارس آمدم. مدتی مدید برین بگذشت وقتی درویشی از اصحاب ما که او را محمد کوهیان گفتندی قصد زیارت شیخ بوسعید کرد به خراسان، من او را گفتم چون به خدمت شیخ رسی سلام من برسان و شیخ را بگوی «و تریهم ینظرون الیک و هم لایبصرون» آن درویش برفت و زیارت شیخ بجای آورد. چون بازآمد گفت چون من بنشابور رسیدم شیخ بوسعید آنجا بود، چون بسلام شیخ رفتم و سلام گفتم شیخ گفت و علیک السلام «وتریهم ینظرون الیک وهم لایبصرون».