کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    خواجه عمادالدین محمدبن العباس رحمةاللّه علیه گفت کی من هفت ساله بودم کی از پدر شنودم کی گفت: کدبانو ماهک دختر رئیس میهنه گفت: یک روز شیخ بوسعید در میهنه مجلس می‌گفت، آن روز شیخ صوفی سرخ پوشیده بود و دستاری سپید در سر نهاده، با رویی سرخ و سخن می‌گفت و من در وی نظاره می‌کردم وبدل خود اندیشه می‌کردم که خداوند سبحانه و تعالی را در جهان هیچ بندۀ هست چون شیخ؟ چون این اندیشه بخاطر من درآمد شیخ روی بمن کرد و گفت هان آنچ می‌اندیشی اگر خواهی که بدانی. بنگر تا ببینی. و اشارت بدان درخت کرد که بر در مشهد مقدس است. من نگاه کردم جوانی دیدم در پای درخت استاده، سیاه و خشک و ضعیف، بر ضد صورت شیخ، نیک بشولیده و سخن شیخ استماع می‌کرد من در وی می‌نگریستم و می‌گفتم کی این چه جای آن دارد کی شیخ مرا بدو اشارت می‌کند؟ من درین تفکر بودم که شیخ گفت هان بازآی! من باخود آمدم. شیخ گفت آنرا کی می‌بینی یک تارموی وی به نزدیک حقّ تعالی گرامی‌تر از دنیا وآخرتست، برنگ غره نباید بود.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha