محمد بن منور
فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۴
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خواجه عمادالدین محمدبن العباس رحمةاللّه علیه گفت کی من هفت ساله بودم کی از پدر شنودم کی گفت: کدبانو ماهک دختر رئیس میهنه گفت: یک روز شیخ بوسعید در میهنه مجلس می گفت، آن روز شیخ صوفی سرخ پوشیده بود و دستاری سپید در سر نهاده، با رویی سرخ و سخن می گفت و من در وی نظاره می کردم وبدل خود اندیشه می کردم که خداوند سبحانه و تعالی را در جهان هیچ بندۀ هست چون شیخ؟ چون این اندیشه بخاطر من درآمد شیخ روی بمن کرد و گفت هان آنچ می اندیشی اگر خواهی که بدانی. بنگر تا ببینی. و اشارت بدان درخت کرد که بر در مشهد مقدس است. من نگاه کردم جوانی دیدم در پای درخت استاده، سیاه و خشک و ضعیف، بر ضد صورت شیخ، نیک بشولیده و سخن شیخ استماع می کرد من در وی می نگریستم و می گفتم کی این چه جای آن دارد کی شیخ مرا بدو اشارت می کند؟ من درین تفکر بودم که شیخ گفت هان بازآی! من باخود آمدم. شیخ گفت آنرا کی می بینی یک تارموی وی به نزدیک حقّ تعالی گرامی تر از دنیا وآخرتست، برنگ غره نباید بود. محمد بن منور