آوردهاند کی وقتی در میهنه جماعت صوفیان را چند روز بود کی گوشت نبود کی در مطبخ بکار برند و حسن ترتیب آن نداشت وجمع را تقاضای گوشت میبود. روزی شیخ برخاست و جمع در خدمت شیخ برفتند تا از دروازۀ راه مرو بیرون شد و بر بالای زعقل شد که بر سر بیابان مرو هست و بیستاد و توقف کرد آهویی از صحرا پیدا شد و میآمد تا پیش شیخ و در زمین میگشت. شیخ را آب در چشم میآمد و میگفت نباید نباید!. پس شیخ روی بجمع آورد و گفت دانید کی این آهو چه میگوید؟ میگوید آمدهام تا خودفدای اصحابنا کنم تا فراغت دل شما حاصل گردد و ما میگوییم نباید کی بچگان داری و او الحاح میکند. پس شیخ و اصحابنا بگریستند و نعرها زدند و حالتها رفت. پس شیخ آهو را بدکان قصاب فرستاد و حسن را گفت بگو تا بکارد تیز او را بسمل کند تا امشب صوفیان را مرادی حاصل شود حسن بحکم اشارت برفت و کار ساخته گردانید و جماعت بیاسودند از آن گوشت آهو.