یک روز شیخ در میهنه مجلس میگفت درویشی بر پای خاست و یک من گوشت التماس کرد شیخ گفت ای درویش این گوشت چه خواهی کرد؟ گفت شوربایی خواهم پخت شیخ گفت چرا گفتی شوربا که شوری در خویش افکندی! درویش گوشت را بخانه برد، مردی بیگانه را دید با زن نشسته نه بصواب، خویشتن رانگاه نتوانست داشتن کارد بر کشید و زن و مرد را در حال هلاک گردانید و گوشت آنجا بگذاشت و بگریخت.