هم در آن عهد کی شیخ بنشابور بود روزی شنبه بود، جمع صوفیان در راهی میرفتند. جهودی در راه میآمد طیلسان برافگنده و جامهای خوب پوشیده، خدای عزوجل جهود را بینایی داد تا عزت شیخ و ذُلّ خویش بدید از خجالت از پیش شیخ بگریخت. شیخ بر اثر جهود روان شد تا وقتی کی جهود بآخر کویی رسید کی راه نبود، به ضرورت توقف کرد، شیخ بدو رسید و دست مبارک بر تارک اونهاد و گفت:
اشتربانرا سرد نباید گفتن
او را چو خوش است غریبی و شب رفتن
ای بیچاره اطال اللّه بقاک، بی او چگونۀ و چگونه میباشی؟ شیخ چون این بگفت و بازگشت، جهود فریاد برداشت و برعقب شیخ میدوید و بآواز بلند میگفت کی اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلَّا اللّه وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه و چون به شیخ رسید در پای شیخ افتادو با شیخ بخانقاه آمد و از مجاوران شیخ شد.