برون خواست بردن ز آوردگاه
که برداشت گرد سپهبد سیاه
عنان اژدهای سیه را سپرد
ز نعل سیه گرد بر ماه برد
خروشان چه نر اژدهائی دژم
چه کوهی کشد کوه خارا بدم
یکی نعره ای بر سیه پوش زد
تو گفتی که دریا ز کین جوش زد
که ای حیره برباره کن تنگ تنگ
که اینک هم آوردت آمد به جنگ
سیه پوش گفتا که ای نامدار
دلیری و گردنکش و کامکار
بمان تا هم آورد خود را به جای
رسانم پس آنگه کنم رزم رای
نبگذارمت گفت ای نامدار
که او را بری بسته از کارزار
سیه پوش گرزی بزد بر سرش
سپر خرد گشت و بر و افسرش
روان خون شد از بینی نامور
چه از لؤلؤی عاج مرجان تر
بگفت و برآورد شمشیر تیز
بدو اندر آورد روی ستیز
بزد تیغ و ببرید تار کمند
روان جست زنگی همان گه ز بند
سیه پوش گرز گران برکشید
خروشی چه شیر ژیان برکشید
بدو اندر آمد چه ابر بهار
بشد گرم هنگامه کارزار
برآورد آن اسب کان تیغ تیز
درآمد چه شیر ژیان در ستیز
چه برقی که بر کوه آید ز میغ
بزد بر سر آن سیه پوش تیغ
سپر با سرگرد در هم درید
شد از خون سر چهره اش ناپدید
عنان را به پیچید و شد در گریز
نیارد بر شیر روبه ستیز
برآمد غو هر دو لشکر بابر
جهان بود گوئی به کام هژبر
سیه پوش شد با نقیب سیاه
چنان زخم خورده از آوردگاه
برون کس نیامد به رزمش دگر
از آورد برگشت آن شیر نر
فرود آمد آنگاه شیر ژیان
طلایه برون رفت از هر کران