ابا مادر و مرد فرزانه شاد
بره بر همی رفت مانند دود
سحر گه که برزد خور از کوه شید
شب تیره شد یا به دامن کشید
یکی گرد بر پیش ره بر بخواست
که شد بر سپهر برین گرد راست
بدان لشکر اردشیر سوار
که آمد سپهبد پی کارزار
بیامد به نزدیک گشتاسپ شاد
پیاده شد و پای او بوسه داد
چه گرگین و گرگوی و روئین گرد
که گوی از دلیری به گیتی ببرد
ابا آن پراکنده لشکر ز راه
رسیدند آن هر سه فرخ کلاه
سپاه پراکنده باز آمدند
دو بهره همه خسته و دردمند
وز آنجای کردند سر روی راه
کنون بشنو از کار ارجاسپ شاه
چهارم ز کاریکه آمد خبر
که آمد ز ایران سپه بیشمر
چو گشتاسپ با گرد گرگین شیر
دگر اردشیر سوار دلیر
رسد دمبدم لشکر بیکران
همه نامداران جنگ آوران
سپهدار دستان برآوردگار
سپه برد بیرون بدشت حصار
سپه راست کرد وبرآراست جنگ
قضای جهان گشت بر مرد تنگ
فرامرز آمد به پیش سپاه
به قلب سپه در جهاندار شاه
یمین سپه پارس پرهیزگار
چو خورشید مینو بدی از یسار
وز آن روی صف بست ارجاسپ نیز
کمر بست برکین لهراسپ تیز
دم نای ژوبین بدرید گوش
ز بانگ تبیره جهان در خروش
جهان را دگر فتنه بیدار شد
سر پر دلان پر ز پیکار شد
علم اژدهاییست گفتی غنیم
مه از میخهای علم برد و نیم
سر فتنه جویان ز کین گرم بود
بسر دیده ها راند آزرم بود