شمع جان را در لگن پنهان نهاد
قفل این گنجینه را نتوان گشاد
جان به امر ایزد آمد در وجود
در عبارت بیش از این فرمان نبود
جان ندارد زندگی آب و گل
عقل ز این معنی فرو ماند خجل
نور و عزت هر دو جان آدمست
زان عزیز بارگاه و محرمست
چون نقاب کُنت کنزاً برفکند
شور و غوغا در همه کشور فکند
نامه جان را به مهر خود نوشت
خاک آدم را بدست خود سرشت
چون بسر شد روزگار چل صبوح
بر سریر قالب آمد شاه روح
از جهان بی نشان اورانشان
در حریم خاص شد دامن کشان
چون کس از گنج نگه آگه نبود
هم بخود از خود نشانی وا نمود
گرنه این گوهر در این دریا بدی
ساحل این بحر ناپیدا بدی
گر نبودی پرتو حق در وجود
آب و گل را کی ملک کردی سجود
آفرینش را حیات از جام او
آدم معنی از آن شد نام او
عارفان را حیرتست از وی بسی
زانکه نشناسد بتحقیقش کسی
علم و قدرت دارد و سمع و بصر
جز بچشم دل نیاید در نظر
در شبستان محبت بار او
در هوای دل پریدن کاراو
چشم او را سرمه حق الیقین
دست او نقد امانت را مبین
رهروان را برتر از وی راه نیست
کانچه او داند کسی آگاه نیست
او بهر صورت براندازد نقاب
نایدم اظهار این معنی صواب
شهسواری کاندرین معنی رسد
درد او را دارو از موئی رسد
خاص خاص است این چنین فرزانۀ
گر تواند برد از اینجا دانۀ
نفس او رسته ز بند آب و گل
از صفای خود گرفته جا بدل
دل بدار الملک جان سلطان شده
جان ندیم حضرت جانان شده
رهرو اینجا وارهد از ما و من
بیش از این محرم نمیباشد سخن
آنچه مقصود است از او یابی خبر
قطب عالم را شد آن صاحب نظر
مرد كامل جهل را در هر قدم
زنده گرداند چو روح الله بدم
وصف او از هرچه گویم برتر است
امتان را مصطفی دیگراست
نه بغفلت زین حکایت برخوری
باز کن چشم خرد تا بنگری