رهروی ناگه بنزد بایزید
چون بر آمد خانه را دربسته دید
حلقه بر در زد که مرغ دام کو
رهبر عالم شد بسطام کو
بایزیدش گفت کای روشن روان
سالها شد تا ازو جویم نشان
در همه عمر آرزوی او مراست
بایزید اندر همه عالم کجاست
من بسی جستم ز پیدا و نهفت
کس نشان بایزیدم را نگفت
پاکبازان ره چنین پیمودهاند
تا دمی بیخود ز خود آسودهاند
گر بدو پیوندی از خود درگذر
بی نشان شو تا نشان یابی مگر
با تو گویم در رهش چون آمدی
همچو مار از پوست بیرون آمدی