هرکه بر نطع محبت راه یافت
همچو فرزین دستبوس شاه یافت
مایه داری کاین گهر را معدنست
آب حیوانش بزیر دامنست
این سعادت هر کرا در برگرفت
خاک پایش را فلک بر سر گرفت
بلبلی کاو لاف مطلق میزند
روز و شب بانگ انا الحق میزند
اول از اول برآمد گفتگوی
ورنه خاکی را که دادی آبروی
هر که او از خود بکلی وا نرست
نامدش دری این دریا به دست
گرنه این نوبت ز اول وی زدی
پور عمران طبل ارنی کی زدی
در محبت جستجوی خود خطاست
زانکه این وحدت بیابان فناست
چون محبت تیغ وحدت برکشید
سر نبیند هرکه اینجا سرکشید
خود محبت فارغ از ماو منی است
هر که او رادولت خود روشنيست
دوستی با بودن ایثار تست
در عبارت آن نمیآید درست
هرکرا تیغ محبت سر برید
در فضای قرب او ادنی رسید
خونبهای او بجز دیدار نیست
هر دو عالم را در این ره کار نیست
از محبت بردر محبوب شو
بی طلب دیوانه مطلوب شو
بیخیال دوستی برخور ز دوست
دوستی را غیر دان آنجا که اوست