پایهٔ سریر معانی بر عرش نهادن و گام فکر در عرصهٔ سپهر گشادن در مدح شهسواری که فضای هستی گویی از اقلیم اوست
چو این گنج هنر ترتیب دادم
ز هر جوهر در او درجی نهادم
به اکثر نامداران بر گذشتم
به ناگه پیشم آمد پیر دانش
که ای کار تو بر تدبیر و دانش
به نام نامداری شد گهر سنج
که تیغش ملک را ماریست بر گنج
جهانگیر و جهاندار و جوانبخت
چو بر او رنگ دارایی نهد گام
که بخشد ناگهان دیبای افلاک
به دارالضرب احسان چون قدم زد
اگر زین بیشتر در کشور جود
کرم زا نام حاتم بر درم بود
سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد
که نقش نام حاتم را از آن برد
به تخت خسروی چون کرد آهنگ
به قانون عدالت زد چنان چنگ
که در بزم جهان از شاه درویش
بجز نی نیست کس را باد در خویش
چنان دورش به صحبت خانهٔ داد
به دور او که ناامنیست محبوس
مگر یکباره راه جنگ زد کوس
که میپیچند سر تا پا کمندش
به نوبت چوب بر سر میزنندش
از آنرو زخمهٔ مطرب خورد چنگ
که مانند است نام چنگ با چنگ
جهان از گنج آسایش جنان شد
که جای خشت زن بزم شراب است
به جای قالب خشتش رباب است
به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ
کند او عزم میدان تیغ در چنگ
دهد سوفار ناوک جمله را بوس
دلیران را به خون گلگون تبر زین
پلنگی چند ناخن کرده خونین
برآرد تیغ چون مهر جهانسوز
شود در عرصهٔ کین آتش افروز
گهی بر غرب راند گاه بر شرق
به شرق و غرب از تیغش جهد برق
بدانسان کز شهب خیل شیاطین
جهانگیر و جهاندار و جهانبان
که افتد چرخ در پایت چو سایه
ترا هر کس به قدر رتبهٔ خویش
ز درج طبع رخشان جوهری چند
که نیکو گوهر از گوهر شناسی
چه میگویم چه گوهر چند مهره
به شهر بیوجودی گشته شهره
نه آن مقدارها چیزیست دلکش
که افتد طبع دانا را به آن خوش
ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار
ز طبع من بود آن نیز بسیار
الاهی تا در این میدان انبوه
کسی کاو هست کینت در نهادش
اگر کوه است بر سر تیغ بادش