بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از بیصبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت مفارقت و شکایت مهاجرت
چنین گفت آن ادیب نکته پرداز
که منظور از وفا چون گل شکفتی
به نوشین لعل آن شوخ شکر خند
دل مسکین ناظر ماند در بند
حدیث خوشادا گلزار یاریست
بسا یاران که بودی این گمانشان
که بی هم صبر نبود یک زمانشان
به حرف ناخوشی کز هم شنیدند
چنان پا از ره یاری کشیدند
خوش آن صحبت که در آغاز یاریست
در او سد گونه لطف و دوستداریست
کمال لطف جانان آن مجال است
بسا لطفی که من از یار دیدم
که حالی آن چنان کم میدهد دست
تو گویی عیش عالم وام کردند
نخستین بزم وصلش نام کردند
به عاشق لطف معشوق است بسیار
ولی چندان که شد عاشق گرفتار
که مرغ از صیدگاهی برنخیزد
چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار
چه خوش میگفت در کنج خرابات
به دختر شاهدی شیرین حکایات
اگر خواهی که با جور تو سازند
حیات خویش در جور تو بازند
وفا کن تا بری زاهل وفا هوش
بنای مهر چون شد سخت بنیاد
تو خواهی لطف میکن خواه بیداد
تو شمعی را که میداری به آتش
نگه دارش که گردد شعله سرکش
چراغی را که از آتش شراریست
چنین القصه لطف آن وفا کیش
شدی هر روز از روز دگر بیش
به غیر ازدیدن هم کارشان نه
اگر یک لحظه میبودند بی هم
برون میرفت افغانشان ز عالم
شدی هر روز افزون شوق ناظر
به مکتب بیشتر میگشت حاضر
چو بیمنظور یک دم جا گرفتی
که قرآن کردم از دست شما بس
نمیخواهم که همدرسم شود کس
مرا دیوانه کرد این درس خواندن
نمیدانم چه میخواهید از من
به یکدیگر دریدی دفتر خویش
که این مکتب نمیخواهم از این بیش
نظر از راه مکتب بر نمیداشت
بدین اندوه و این رنج عالمی داشت
دمی سد ره برون رفتی ز مکتب
که شاه من کجا رفتست یا رب
گذشته آفتاب از جای هر روز
ازین مکتب گرفتندش مگر باز
و گر نه کو که با من نیست دمساز
گهی کردی به جای خویش مسکن
کشیدی سر به جیب و پا به دامن
شدی منظور چون از دور پیدا
که ای جای تو چشم خون فشانم
بیا کز داغ دوری سوخت جانم
خوش آن راحت که دارد زحمت عشق
به هر اندوه او سد خرمی گم
به جام او مساوی شهد با زهر
در او یکسان خواص زهر و پازهر
که کی آید برون از خانه یارت
دمی گر دیرتر آید برون یار
ز دل بیرون رود طاقت به یکبار
در آن راهش که روزی دیده باشی
ز مهرش گرد سر گردیده باشی
سراغش گیری از هر کس که بینی
که گردد ناگهان از دور پیدا
به شوخی دیده را نادیده کردن
به هر دیدن هزاران خنده پنهان
دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز
به کنجی داشت جا آشفته خاطر
غم عالم به دیگر عالمش برد
چه بستان، جنتی مأوای خود دید
چنار و سرو را در دست بازی
صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش
در آن گلشن نظر هر سو گشادی
که ناگه ز آن میان برخاست بادی
بسان خس ربود از جای خویشش
کشنده وادیی ، خونخوار جایی
ز هر سو اژدری بر خویش پیچان
عیان از کاسههای چشم اژدر
ز هر سو لالهٔ سیراب از آن بر
ز خون بیدلان گل کرده خارش
کدوی می شده خر زهره در وی
به زهر او داده از جام فنا می
شد آتش چشم اژدر بر سر کوه
به غایت کرد هولی در دلش کار
ز روی هول شد از خواب بیدار
به خود میگفت این خوابی که دیدم
وزان در جیب محنت سر کشیدم
به بیداری نصیبم گر شود وای
چه خواهم کرد با جان غم افزای
از آن خواب گران کوه غمی داشت
چه کوه غم که بار عالمی داشت