رسیدن آن گل نودمیدهٔ چمن رعنایی و سرو تازه رسیدهٔ گلشن زیبایی به مرغزاری که پنجهٔ چنارش شاخ بیداد شکستی و آفتاب بلند پایه در سایه بیدش نشستی
بزد راه سخن زینسان به پایان
که چون منظور دور از لشکری گشت
خروشان همچو سیل افتاد در دشت
ز دل میکرد آه سرد و میرفت
دو منزل را یکی میکرد و میرفت
کسان همزبان را یاد میکرد
ز درد بیکسی فریاد میکرد
خوش آن بیکس که صحرایی گزیند
که غیر از سایه همپایی نبیند
کند چندان فغان از جان ناشاد
که آید آه از افغانش به فریاد
بیا وحشی که عنقایی گزینیم
چو مه با خور بود نقصان پذیر است
می از تنها نشستن شیر گیر است
ز تنهاییست می را در فرح روی
چو یارش پشه شد گردد ترش روی
چو زر با نقره یکچندی نشیند
دگر خود را به رنگ خود نبیند
چو آیینه که با هرکس مقابل
چو روزی چند شد القصه منظور
به چشمش مرغزاری آمد از دور
در او هر سو چکاوک خانه کرده
چو هدهد کاکل خود شانه کرده
ز جا برجسته طفل سبزه از باد
به آهو نیزه بازی کرده بنیاد
بیان میکرد هر سو غنچه با گل
میان سبزه آب افتاده بیهوش
کشیده سبزه تنگ او را در آغوش
به طرف سبزهزاری کرد آهنگ
به آسایش به روی سبزه افتاد
سمند خویش را سر در چرا داد
فتادی همچو گل از دست بر دست
که شد در خواب نازش نرگس مست
چو مست خواب شد آن مایه ناز
سمندش ناگه آمد در تک و تاز
ز جا جست و گشود از خواب دیده
نظر چون کرد شیری دید از دور
در و دشت از غریوش گشته پر شور
ز چنبر شیر گردون را جهانده
خروشش مرده را بردی ز سر خواب
به زهر چشم کردی زهرهها آب
پی جستن زدی چون بر زمین پای
کشید آن شیردل بر شیرشمشیر
چو شیری حمله آور گشت بر شیر
هژبر تیغ زن تیغ آنچنان راند
که زخم تیغ بر گاو زمین ماند
جدا کرد آن بلا را از سر خویش
نمود از سبزه و گل بستر خویش
به روی سبزه میغلطید چون آب
که شد بر روی گل آهوش در خواب
زند بر رخش زینسان تازیانه
که چون منظورگشت از خواب بیدار
چو بیرون شد از آن دلکش نشیمن
به روی پشتهای برراند توسن
نظر چون کرد شهری در نظر دید
سوادش از نظر پر نورتر دید
ز کنگر شانه را دندانه کرده
کشیده خندقش از غرب تا شرق
چو گل از خرمی بشکفت منظور
که تا گشتش در دروازه روشن
بر او دروازهبان چون دیده بگشاد
به پای توسنش چون سایه افتاد
که از مهرت به ما پرتو رسیده
چسان جان بردهای زین بیشه بیرون
که شیرش بسته ره بر گاو گردون
کنون عمریست تا این راه بسته
به راه رهروان از کین نشسته
ز نیش خویش شیر این گذرگاه
نهاده رهروان را خار در راه
ازو این حرف چون منظور بشنید
ز کار رفته گوهر بار گردید
بر او پیر از تعجب دیده بگشاد
به منزلگاه خویشش برد و جا داد
چو دید آن گنج در ویرانهٔ خویش
به پیش آورد درویشانهٔ خویش
بگفت این حال با خاصان درگاه
ازو چون شرح این معنی شنفتند
زد از روی تعجب دست بر دست
که یک تن چون ز دست این بلا رست
به جمعی داد خلعتها و فرمود
که باتشریف تشریف آورد زود
سوی منظور از آنجا رو نهادند
زمین از دور پیشش بوسه دادند
پی تعظیم تشریف از زمین خاست
سوی بازار مصر آمد چو یوسف
ازو دل داده خلقی از کف خویش
هجوم بیدلانش از پس و پیش
فتاده پیش و خلقی گشته پیرو
چنین میرفت تا درگاه خسرو
زمین بوسید آنطوری که شاید
دعایش کرد آن نوعی که باید
ز هر جا کرد با او گفتگویی
چو از هر بحث گوهر بار گردید
به خسرو گفت یک یک قصه خویش
چنین در بزم شه تا شام جا کرد
سخن از هر دری با شه ادا کرد
به دستوری ز بزم شاه شد دور
چو جست از مجلس خسرو کرانه
به روی نیم تختی جاش دادند
به مجلس نقل خوشحالی نهادند
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
گروهی حلقهٔ سان ماندند بر در