رسیدن ناظر به کوهی که سنگ و شیشهٔ سپهر را شکستی و پلنگش در کمینگاه گردون نشستی
ز ره پیمای این صحرای دلگیر
به کوه افتد چنین آواز زنجیر
که بود اندر کنار مصر کوهی
به خونریز اسیران پافشرده
به بالای سر از کین تیغ برده
ز خاک او ز راه سیل شد چاک
در او شد سینهچاکی هرطرف چاک
در او هر پاره سنگ از هر کناری
ز داغ بیدلانش لاله محزون
به خاکستر نهاده روی پرخون
پلنگش را تن از سوز اسیران
به داغ کهنه و نوگشته پنهان
چو دندان از لب اژدر نمودار
پر از درد و بلا ماتم سرایی
ز دم زلفین آن در کرده عقرب
غم افزا چون وصال تیره رویان
در او افکنده فرش از جلوه خود مار
در آن کوه مصیبت ساخت مسکن
در آن غار بلا انداخت خود را
به کام اژدها انداخت خود را
ز دلتنگی در آن غمخانهٔ تنگ
که در چنگ بلا تا چند باشم
مرا گویی خدا از بهر غم ساخت
برای بند و زندان الم ساخت
مگر چون چرخ عرض خیل غم داد
ز مو بر سر چه چتراست اینکه دارم
منم چون موی خود گردیده باریک
چو شام تار روزم گشته تاریک
به بند بیکسی دایم گرفتار
چنین تا چند از غم زار باشم
بدینسان روی بر دیوار باشم
چو پر دلگیر میگردید از غار
قدم میماند بر دامان کهسار
فغان کردی ز بار کوه اندوه
فکندی هایهای گریه در کوه
چو یکچندی شد آن وادی مقامش
چو مجنون دام و دد گردید رامش
چو کردی جا در آن غار غم افزا
گرفتندی به دورش وحشیان جا
چراغ از چشم خود میکرد اژدر
زدی دم بر زمین شیر پر آشوب
مقامش را ز دم میکرد جاروب
به چشم آهوان میدوخت دیده
به یاد چشم او فریاد میکرد
ز مردم داری او یاد میکرد