چشم مستش کرد عالم را خراب
هر که ديد افتاد اندر پيچ و تاب
گردش چشم وی اندر هر نظر
می ربايد جملۀ اهل لباب
گو چه آيد زين دل مجنون محض
کو زده در خيمۀ ليلیٰ قباب
خيمۀ آتش نشينان پُر شرر
آتش با شُعله زد در هر حجاب
گر نه باشد نار مُوسیٰ در ظهوُر
از چه کل محوند و اندر اضطراب
خواهم از ساقی بجامم طفحه ی
تا بگويم با تو سرّ ما اجاب
هان نگر بر ما بعينِ باصره
تا ببينی وجه حق را بی نقاب
آمد از شطر عمائی در نزول
با تجلـّیِ رخی چُون آفتاب