بديار عشق تو مانده ام زکسی نديده عنايتی
بغريبيم نظری فکن که تو پادشاه ولايتی
گنهی بود مگر ای صنم که ز سر عشق تودم زنم
فهجر تنی و قتلتنی و اخذتنی بجنايتی
شده راه طاقت و صبر طی بکشم فراق تو تا بکی
همه بند بند مرا چونی بود از غم تو حکايتی
عجزالعقول لدر که هلک النفوس لوهمه
بکمال تو که برد رهی نبود بجز تو نهايتی
چو صبا برت گذر آورد ز بلا کشان خبر آورد
رخ زرد و چشم ترآورد چه شود کنی تو عنايتی
قدمی نهی تو به بسترم سحری ز فيص خود از کرم
بهوای قرب تو بر پرم به دو بال دهم بجناحتی
برهانيم چو از اين مکان بکشانيم سوی لامکان
گذرم ز جان و جهانيان که تو جان و جانده خلقتی