با نااهل منشین که آتش او جامۀ جان را بسوزد که خبرش نباشد چون حقیقت به چیزی مشغول شده است با خود نیست تا خود را از آتش نگاه دارد اکنون چون عظمت) ملوک دنیا دانستی که هر کسی ایشان را نمیبیند اولیا را مملکت و عزّت کم از ایشان میدانی الّا (هر کسی به قدر خویشتن بیند تا قرب نبود قربت نبود قربت را که بیند؟ درخت نعمتهای دنیا هست) هر کسی را که درد دنیا باشد از آن خورد و درخت ثمرات دینی هست هر که را درد دین باشد از آن خورد فَکُلیِ وَ اشْرَبِی وَ قَرِّی عَیْناً چشم بدین روشنی بدان ثمرات دنیا و شیرینی دنیا کی شود؟ قَالَتْ یَا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَ کُنتُ نَسْیاً مَّنسِیّاً چون در آن موت حیات دید و اگر نه ولادت عیسی چه مناسب باشد با چنین حسرتی و تمنّی و (بلکه از غَلَبات ذوق گفت که: «مردن نفس چنین پرذوق بوده است من از آن چرا میترسیدم کاشکی پیش از این مرده بودمی و بیننگ و خوار و نسیاً منسیّاً چون رکوی آلودۀ مکروهِ خلق شدن این چنین پرحیات و خوشی بوده است کاشکی بیش از این بودی من از رفتن آبرو چرا میترسیدم چون چنین خوشی بوده است» شمس اصفهانی وزیر رحمة الله [علیه] گفت اشکالی: «که اگر به معنی شادی و خوشی میگفت این کاشکی را چرا» جوابش این بود که فَنَادَاهَا مِن تَحْتِهَا اَلَّا تَحْزَنِی یعنی دلتنگی مکن و اندوه بگذار چو او شادی میکرد چون گفتندش که: «اندوه مخور» جواب آنکه کاشکی گفتن از شادی غم خوردن است از بهر زمان گذشته که چرا چنین خوش نبود میفرماید که: «این شادی از آن افزونترست که ماضی را هم رنگ کنند و خوش و چندان غلبه کند لذّت که از ماضیت یاد نیاید و اگر یادت آید چنان یاد آید که خرّمی افزاید») آتَیْنَاهُ الْحِکْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطَابِ بعد از آن که و شَدَدْنَا مُلْکَهُ تا هم رعایاء اعضا و جوارح و حواس و خواطر تحت امر او شدند وَ اَلَنَّا لَهُ الْحَدِیدَ بیان حکمت یَا جِبَالُ اَوِّبِی مَعَهُ جبال بدین وظیفه است هرکه مرا تعظیم نکرد از آن است که مرا نشناخت من علم را چه کنم علم عمل نفس ناطقه است احمد محمد لا اِلهَ الّا اللهُ این را از میان برگیر از پیش ما دور کن هرچه غیر توست نزد من کفر است (مرا مرنجان) ما طاقت تصرّف کسی نداریم (ما را همین نفسی است) نفس پیش ما عزّت ندارد، دم عشق ما زنی و به غیر مشغول شوی (نی) نمیشوم و اگر بشوم خونم بریز (به تن) بیایی به خدمت به مال نیایی و گرمی نکنی اینهات مانع است خدا را، که خدا خدا را کی دوست دارد خدا چون مرا غیر او هیچ نمیباید مرا این مسله معلوم شدست که غیر او هرچه هست هیچ است مردانهوار کاری خواهم کردن نیک مردانه هان تو میکنی یا خدا میکند من علم را چه کنم، مرا عقیق تو باید شکر چه سود کند. شیطان از آن سرنگون شد که گفت:
«تو اینی تو آدمیی همین ظاهری» سرنگون شد تو مگو اینی سربالا شو
(و ما اَلدّینُ دُونَ العِلْمِ اِلّا سسه
وَ مَا العَیْشُ دُونَ المالِ اِلا التَذللُ
فَکُنْ یافَتی لِلْعِلمِ وَ المالِ جامِعاً
فَدُوَنُهما العُمر یَعْمَی و یرذلُ)
تا ساجد است به رویش میانداز تا مسجود شود آنگه در برش گیر (تو حق میگزار) و پیشکش میفرست:
آنگه که چنان شوی که بودی با من
آنگاه چنان شوم که بودم با تو
و در حال وصال طمع مدار همین لَن تَرَانِی میشنو و به حکم حالْ اَرِنِی میگوی و به تن و مال میگوی این بستان و اَرِنِی و او میفرماید شرط تمام نیست لَن تَرَانِی رخت از ظلّ آب دنیا بردار و زیر ظلّ آفتاب دل رو و ظلّ آن آفتاب مُظلِم نشود چون منسوب است (آن آفتاب) به دل کی لَّا شَرْقِیَّةٍ وَ لَا غَرْبِیَّةٍ سایۀ آن جسم شیخ است اَلسُلْطانُ ظِلُّ اللهِ فِی الاَرْضِ در سایۀ شیخ بنشین که ظلّ طوبی است (که) طُوبی لِمَنْ ذَلّتُ نَفْسُهُ تا از آفتاب دنیا خلاص یابی تا در زیر این درختی ایمنی چون از زیر این درخت به برون آیی درمانی و اگر بیایید و گویید که: «جز این درخت طوبی دیگر است» وَ لَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ تا دُمِ آن درخت دیگر نرود تا از درخت طوبی محروم نمانی یا دل شیخ خود درخت طوبی است و تن شیخ سایۀ درخت طوبی شاخ جسم شیخ که در عالم اجسام است دست درزنی به مقصود برسی و در محبّت ره یابی فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللهُ و اگر دست در وی نزنید محروم مانید و این سرّی است که با شما گفته شد شیخ خود فردوسی است سخن از حق شنو سخن حق از خلق چگونه شنوی هرچه از خلق شنوی سخن خلق بود و اگر روح تو را آن طهارت حاصل نشده است کی از حق شنوی بیواسطه، از محقّق شنو بهواسطه که روح او قابل شده است و در باطن وی چیزی دیگر نروید جز خاطر حق و جز کلام حق (اگر در خانه دو کس باشند و از آن خانه آوازی میآید تو را که شبهت رود که اینک مرا میخوانند اگر لئیم است که میخواند تا نروم و اگر کریمی میخواند تا بروم اما) در محقّق کسی دیگر متصرّف نیست جز حق (آنجا) تصرّف نفس و شیطان مغلوب شده باشند هر آوازی که شنوی از اهل حقیقت معلوم باشد که آن است خالص است زر است بی مِسْت است اکنون تا در عالم جسمی به ضرورت حرف و صوت شرط باشد لاجرم محقّق بباید تا از او بشنوی (حق تعالی اسبابی ساخته است و بر بام رفته و توت در دمیده که بیایید. بیت:
آن لحظه که نور گیرد از حق
مسجود ملایک است مطلق
ز هر کسی که تو عیب [و] هنر بخواهی جست
بهانه ساز و به گفتارش اندر آر نخست
سفال را به تبانچه همی به بانگ آرند
ز بانگ او بشناسند شکسته را ز درست