تا نیست نگردی از این هستی، هست نگردی از هست او و نمیری و از او زنده نشوی و غرقۀ آب زندگانی و صاحب ملک جاویدان نشوی هیچ فایده نیست (تا حال اینچنین نشود) اَلعالِمُ دُوْنَ ما یَقُولُ وَ الْعارِفُ فَوْقَ ما یَقُولُ الْعارِفُ مَعْدِنُ عِلْمِ اللهِ تَعالی. بیت:
دایۀ جان بخردان خوانش
دفتر راز ایزدی جانش
تو هست و خدای هست! زنهار
زینگونه سخن مگوی، هش دار
تا تو به خودی تو را به خود ره ندهند
چون نیست شدی ز دیده بیرون ننهند
چون نیست شوی ز هستی خود به یقین
آنگه نشان فرقت انگشت نهند
الانس مع الله نور ساطع و مع ما سواه سم قاطع
آنکس که زنده به هوست زنده است حی ناطق است مست است خوشی است ابدی است و آنکه زنده به دون حق است گر هزار جان و عقل دارد و علم دارد مردۀ عدم شمارش، تا او نباشی با او نباشی درست شد که جان حقیقی هر یک حق است.
ماورای جان تن هم فانی است با خالق بساز یعنی با خویشتن بساز ز همدم نشان مخواه با خویش تن تن مساز، با خویش جان بساز خویش جان باش
جان ده اندر عشق و آنگه جانستان را جان شمر
من بندۀ آن قوم که خود را دانند
هر دم دل خود را ز غلط برهانند
از ذات صفات خویش بینند همه چیز
وز لوح وجود خود انا الحق خوانند
عالم همه دربند صفات اویند
در هستی خویش خلق مات اویند
آنها که ز پردۀ حیات اویند
موقوف صفت نیند که ذات اویند
آنکه حدوث بیند به قدم برسد. قومی را جهت دنیا آفرید و دنیا را جهت ایشان و قومی را جهت عقبی آفرید و عقبی را جهت ایشان بعضی را خاص جهت خود آفرید اهل دنیا بقال و حلاج را نمیخواهم قول رابعه نگویم که نخواهیم او را، او از اهل دنیاست گفتند: «کی از دنیا هیچ ندارد قالَ اللهُ وَ قالَ رَسولُ اللهِ دارد چه میفرمایی از دنیا نیست».