بسی شوق تو در دل هست و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
نداند قدر تو سنّی که از اوهام بیرونی
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
ملک در سجده آدم زمین بوسید و نیت کرد
که در حسن تو چیزی یافت پیش از طور انسانی
بسی سرگشتهاند این فرقه حق در فراق تو
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
ز حق امید میدارم که بردارد حجاب از راه
دری از غیب بگشاید برون آیم ز حیرانی
ز یمن مقدمش معمور گردد سر به سر عالم
نماند هیچ جا ویران مگر اقلیم ویرانی
نماند یک دل خسته نماند یک در بسته
مخور اندوه و شادی کن گره بگشا ز پیشانی
*****
شب هجرانش آخر روز وصلی در عقب دارد
بکن ای فیض دشواری به یاد عهد آسانی