زهی دانای مقصود نهانی
زبان دان زبان بی زبانی
زهی آگه ز درد دردمندان
شفا بخش جراحتهای پنهان
عطای او که برق ناگهان است
چراغ افروز راه گمراهان است
محیط لطفش ارجنبد یکی دم
بشوید از گنه دامان عالم
چو خورشید کرم در بخشش آویخت
ز بحر لطف ابر رحمت انگیخت
بر آن لب تشنه رحمت کرد باران
در آن ظلمت چشاندش آب حیوان
چو از زاری دل پروانه میسوخت
چراغ حاجتش ایزد برافروخت
بگوش هوشش از غیب آمد آواز
که روشن شد چراغ دیده ات باز
چو برق لطف یزدانی درخشید
چراغی خواهدت از غیب، بخشید
ازین شب خواهدت صبحی دمیدن
بدان خورشید وش خواهی رسیدن
ترا زان نور چشم ای پاکدامن
رسولی میرسد چشم تو روشن
مخور غم زانکه ما از زاری تو
نظر داریم با بیداری تو
ز بیداری ترا کی خوار داریم
که شرم از دیده بیدار داریم
دلا گاهی درخشد کوکب تو
که بیداری بروز آرد شب تو
سر بیدار صاحب تاج معنی است
که بیداری شب معراج معنی است
تجلی را بشب کشف حجابست
چه بیند دیده یی کو مست خوابست
چو دولت چشم بختش برگمارد
نظر با دیده بیدار دارد
سعادت را بود فرخنده کوکب
طلوعی یکنفس آن هم دل شب
بشب عمری دگر بی اشتباه است
بخواب ار بگذرد عمری تباه است
گر افروزی چراغ شب نشینی
شب خود را بمعنی روز بینی
درین فانوس بی دود چراغی
نگردد حاصلت نقش فراغی
مرا پیر طریقت نکته یی گفت
به الماس حقیقت گوهری سفت
که گبرانی که آتشخانه تابند
به بیداری به از مستان خوابند
خداوندا، به بیداران فردت
به بیخوابی بیماران دردت
که از درد خودم بیماریی ده
وز آن بیماری ام بیداریی ده
بیا اهلی که وقت چاره سازیست
دل پروانه بس در جانگدازیست
بدلبر قاصد رازش رسانم
بیار خویشتن بازش رسانم