رسولی بود امی چون پیمبر
که بی خط سر پنهان بودش از بر
رسول عقل را جبریل الهام
ز عرش دل چنین آورد پیغام
که شمعش همره دل از رفیقان
رفیقی بود از صاحب طریقان
ازین روشن ضمیری نام او نور
بعنوان رسولی گشته مشهور
سبک سیری که چون برق یمانی
نکردی باد با او همعنانی
چو صبح از سرعتش تا کس زدی دم
بیکدم گشته بودی گرد عالم
ز بس بینندگی چونصبح روشن
نبود از وی نهان یکچشم روشن
ز شخص او که همچونجان روان بود
صفای ظاهر و باطن عیان بود
چو حرفی از زبان شمع جستی
ضمیر روشن او نقش بستی
بخواندش شمع و گفت از آشنایی
که ای چشم و چراغ روشنایی
ترا باید بسوی یار من شد
ز یاری بایدت غمخوار من شد
بجو ای روشنی دیده من
ز عین مردمی آن چشم روشن
بگو ای داده داد بیوفایی
ز شوقت سوختم آخر کجایی
مرا گر پای بند غم شکسته است
کسی پای ترا آخر نبسته است
ز پرسشهای تو شرمنده ام من
نگفتی مرده ام یا زنده ام من
ترا از بار غم آزادگیهاست
مرا در بندگی استادگیهاست
چه گویم کز غمم چون سوخت خرمن
ز داغ دل چه آمد بر سر من
شکست آن نخل بالایی که بودم
نشست آن سرکشیهایی که بودم
ز غم آهم غبار انگیز گشته
رخم چون لاله دود آمیز گشته
چو در سیمین تنم غم آتش انگیخت
همه سیماب گشت از دیده ام ریخت
گلاب اشکم از دامن گذشته
گل رویم ز حال خویش گشته
دلم خاکستر از سوز دورنست
وزان خاکسترم رخ تیره گونست
ز خاکستر شود آیینه روشن
وزان شد تیره تر آیینه من
گواهست آتش شوقی که دارم
که جان بر لب رسید از انتظارم
بخواهم مرد، خیز ار میتوانی
که دیداری به دیداری رسانی
چو کرد آن کار شمع از نور درخواست
سبک چون برق، نور از جای برخاست
برسم بندگی اول ثنا گفت
پس از چندین ثنا او را دعا گفت
که خورشید رخت تابنده بادا
بنور معنی ات دل زنده بادا
نتابم روی دل از صحبت تو
که باشد هستی ام از دولت تو
به خدمت سوی آن صید رمیده
چو میفرمایی ام رفتن، بدیده
گرم گویی چو می از شیشه در کاس
به چشم و سر روم بالعین و الراس
ولی باید ترا زین خانه تار
علم بیرون زد از روی چو گلنار
نمایی صورت روحانی خود
گشایی کارم از پیشانی خود
که گر روی تو پشتیبان نباشد
فروغ کار من چندان نباشد
ز خورشید جمالت پرده بگشای
ره مقصد بنور خویش بنمای