روی مرجانی ز چشمم دوست پنهانی کند
تا سرشک چشم من چون روی مرجانی کند
چون نبیند لعل ریحانی لبش با لعل خویش
ای بسا چون خویش بیند لعل ریحانی کند؟
چون کمان ابروش دارد قامت من چون کمان
زلف چوگانیش پشتم گوژ و چوگانی کند
هجر او چشمم ز خون چون چشمه گرداند ز غم
ز آب چشمم خانه ام مانند طوفانی کند
هیچ بارانی ندارد صبر باران فراق
وین دل بی تاب من از صبر بارانی کند؟
گر بگیتی در نباشد باد و باران باک نیست
آب چشم و موی من بادی و بارانی کند
زانکه چون لعل بدخشانیست او را روی و لب
زآب چشمم روی چون لعل بدخشانی کند
گشت گریان چشم من تا گشت پژمان چشم او
چشم گریانی کند چون چشم پژمانی کند
هیچ اندامی نماند در تنم ناسوخته
جز زبان کو شکر میرزاد ایرانی کند
آنکه جودش بخل گیتی پاک ناپیدا کند
وانکه عدلش جور عالم پاک پنهانی کند
گرچه آبادانی اندر گیتی از شمشیر اوست
دست او در گنج زر و سیم ویرانی کند
گاه جود او توانگر پیشه درویشی کند
گاه فضل او سخندان پیشه نادانی کند
کین او مر دشمنان را جفت غمگینی کند
مهر او مر دوستان را یار شادانی کند
آتش تیغش کند با دشمنان خاکسار
آنچه با برگ درختان باد آبانی کند
آنچه دشوار است از گردون ز جنگ و داد و امن
زود تیغ کلک و کف او بآسانی کند
چون نباشد نیکبخت و نیکروز و نیک فال
آنکسی کو را نظر در چشم سامانی کند
بر مهان و پیشکاران فخر دارد جاودان
آنکه روز بار تو یکروز دربانی کند
داغ و درد افزون کند هر ساعتی آن را کجا
ساعتی در خدمت تو شاه نقصانی کند
بر عدو خرمای سبحانی کند مانند خار
بر موالی خار چون خرمای سبحانی کند
مهتر احرار آفاقست و دل با دوستان
راست در هر کار همچون مهر تابانی کند
ای خداوندی که گاه جود کف راد تو
در گهرپاشی حکایت زابر نیسانی کند
گرکس دیگر کند مر خویشتن را چون تو شاه
راست همچون بنده ای باشد که یزدانی کند
از مسلمانی قوی تر دین نباشد در جهان
تا که تیغت قوت دین مسلمانی کند
باد چندانت بقا در خرمی تا در جهان
ابر نیسانی گهر با بحر ارزانی کند