تا عدیل دوست گشتم با طرب گشتم عدیل
بر جهان و جان بدیل آرم بدو نازم بدیل
گرچه باشم دور از او عشقش بمن باشد رفیق
گرچه باشم فرد از او مهرش بمن باشد عدیل
مهر آن مه بر دل من چون نشان آبله است
مهر دیگر نیکوان همچون نشان نقش نیل
در میان هر دو دل یک میل نبود راه بیش
در میان هر دو تن بوده است کم دریای نیل
زلف او گردان برخ همچون حساب هندوی
کش بدست اندر ز عاج و ساج باشد تخت و میل
او بماه و مشگ و نار و سیب با من هست زفت
من بملک و مال و جان و دل نیم با وی بخیل
از رخ و زلفینش بر من سوسن و سنبل مباح
وز لب و دندانش بر من شکر و لؤلؤ سبیل
بر کران سوسن او حلقه های غالیه
در میان شکر او چشمه های سلسبیل
از روان من سبیل داغ دوری گشت دور
تا بشادی یافتم بر سلسبیل او سبیل
روی پر غنجا و غنج و چشم پر تیر خدنگ
آن به نیکوئی منقش این بجادوئی کحیل
موی او تاری و تیره چون روان اهرمن
روی او تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
گر چنو بنگاشتی آزر نگاری داشتی
طاعت آزر بسان طاعت ایزد خلیل
زهر پا شد غمزه او مشک ساید زلف او
چون برزم و بزم و کین و مهر خسرو بوالخلیل
هم قلیل و هم کثیر است او بسان نوبهار
فضلهای او کثیر و سالهای او قلیل
چه نگری سالش کمالش بین کزو عاجز شوند
شهریاران جمال و پادشاهان جمیل
از فصیل باره نازیدند شاهان دگر
تا شد از سلطان بریده اصل میران اصیل
میر سلطانرا ز شهرش بر زخیل خویشتن
باز گردانید خشنود از عطایای جزیل
آنکه سیم خام و زر پخته داند فضل کرد
آهن پاره نداند کردن و روئین فضیل
با سپاه و خیل سلطان آنچنان گستاخ گشت
راست گوئی کرد سالی بیست با سلطان رحیل
همت و دستش طویل آمد برادی و هنر
عمر و ملکش باد همچون همت و دستش طویل
گر زمین نارد نبات و ور نبارد آسمان
رزق مردم را کف کافی او باشد کفیل
پیش حلم او زمین همچون هوا باشد لطیف
پیش طبع او هوا همچون زمین باشد ثقیل
مردمیش از قطره باران بیش و از نجم سما
جودش از برگ درختان بیش و از ریک مسیل
جان یارانش نباشد فارغ از رود و سرود
جان و خصمانش نباشد فارغ از ویل و عویل
رای او یار جلال و روی او جفت جمال
نطقهای او صواب و رسمهای او جمیل
ای نهنگ روز جنگ و پیل روز نام و ننگ
ای بمردی رسته از کام نهنگ و موج نیل
هر که زور و در کشیدی رنجها خواهد کشید
با غم و انده شود یار و شود خوار و ذلیل
چون منوچهری بچهر چون فریدونی بفر
عالمی همچون علی و عاقلی همچون عقیل
هر حدیث فضلهای مردمان قیلست و قال
فضل تو هرکس همی بیند نه قالست و نه قیل
آنکه میری چون تو دارد می نخواهد شد فقیر
آنکه شاهی چون تو دارد می نخواهد شد ذلیل
دوست شادان از تو همچون بیدل از دیدار دوست
خصم نالان از تو همچون عاشق از هجر خلیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکت صریر
دشمنانرا جان بکاهد چون کند اسبت صهیل
باد گنج و تیغ تو بر دوستان و دشمنان
این یکی دائم سبیل و آن یکی دائم سلیل
از جلالت بنده تخت تو میران جلال
از نبالت خادم خوان تو شاهان نبیل
خشک باشد با عنانت دجله و نیل و فرات
سست باشد با سنانت اژدها و شیر و پیل
تا علیل و کیل دارد عاشقانرا جان و پشت
آرزوی زلف کیل و بویه چشم علیل
باد جان دشمنان تو علیل از داغ و غم
باد پشت حاسدان تو ز بار درد کیل
دشمنانت را خلیده دل بخار درد و غم
بر تو فرخ روزگار دولت و روز خلیل