خریدم بدل دلبری رایگانی
که هست او بجان و بدل رایگانی
ز نادیدنش زندگانی بکاهد
بیفزاید از دیدنش زندگانی
جوانیش در کار کردیم ولیکن
ازو هر زمان باز یابم جوانی
می زعفرانی فرازی من آرد
ز عکس رخ او شده ارغوانی
اگر چند می تلخ و بر من کند او
می تلخ شیرین بشیرین زبانی
می و مشگ و سرو و گل ار نیست بستان
ز زلف و لب و خط و قدش نشانی
کزین سرو یابی وزان گل فشانی
وزین مشگ بوئی و زان می ستانی
شدم پیر در وصلش از بیم هجران
چو در وصل بستان ز باد خزانی
کمانی بود تن بهجر اندر از غم
چو تیری به وصل اندر از شادمانی
بوصل اندرون شاخ گل گشت تیری
بهجر اندرون نارون شد کمانی
اگر نار با سیب خویشی ندارد
چرا زد بدان نقطه ها ناردانی
ز بس ناردان بر رخ سیب هر دم
بباغ اندرون سیب را ناردانی
ترنج و بهی گشت در باغ پیدا
گل و لاله از بوستان شد نهانی
یکی چون رخ دلبر از شادکامی
یکی چون رخ بیدل از ناتوانی
ز نارنگ و برگش چمن گشت ناری
ز ابر سیاه آسمان شد دخانی
هوا شد چو آئینه زنگ خورده
چو نادیده زنگ آیینه آب خانی
بصحرا ستد زعفران جای گلها
وزان گشت روی زمین زعفرانی
ایا ابر آبان جحیمی و جیحون
که گه آتش افشان و گه سیل رانی
ازین هر دو مانی بدان هر دو لیکن
بتیغ و کف شاه گیتی بمانی
ستوده کیان میر بو نصر جستان
که دارد نهاد و نژاد کیانی
از او راست شد کارهای زمینی
وزو گشت کژ فتنه های زمانی
گه کین کند سنگ صحرای دشمن
بتیغ یمانی عقیق یمانی
گهی میکند رنگ میدان زائر
بدینار گون کلک دینار کانی
به بزم اندرش کار دینار بخشی
برزم اندرش پیشه کشور ستانی
همه چیز داند بجز حکم ایزد
همه چیز دارد بجز یار و ثانی
بهنگام نیکی توانی ندارد
بگاه بدی هست یکسر توانی
ایا شهریاری که همتا نداری
ز باقی و ماضی و انسی و جانی
بشایستگی چون گه شرع دینی
ببایستگی چون گه نزع جانی
ستوده سخا و ستوده وفائی
زدوده روان و زدوده سنانی
بدین میهمانی کنی بندگان را
بدان کرکسان را کنی میهمانی
هزار آفرین بر تن و جانت بادا
که خوشخوی و شیرین زبان میهمانی
خداوند از آن مهربانست با تو
که بر بندگانش بدل مهربانی
سنان و بنانت چو مرگست و روزی
که گردون سنانی و جیحون بنانی
رمه بی شبان پایداری ندارد
جهان چون رمه هست و تو چون شبانی
همه خلق رزق از تو جویند مانا
که در رزق مردم ز یزدان ضمانی
ترا وصف نتوان بهر چیز کردن
تو آنی که هر چیز کردن توانی
تو آنی که رانی جهان را ازیرا
بجز در و دینار دادن ندانی
به دینار و دیبا ستایش بخری
دل افروز دی روز بازار گانی
سپهر برین آفرین خواند او را
که مدح تو خواند تواش پیش خوانی
نه هر کاردانی بود کاردانی
تو هم کاردانی و هم کاردانی
اگر مانده بودی شهنشاه ایران
وگر زیستی رستم سیستانی
سپردی به رأی تو این شهریاری
گرفتی ز زور تو آن پهلوانی
چراغ زمین شمس دین تاج ملکت
که فخر ملوکی و تاج کیانی
مکان معالی کزین بوالمعالی
کجا رأی عالیش هست آسمانی
ازو دین فرازان چو رأی از معالی
و زو ملک نازان چو لفظ از معانی
بود میهمان جاودان در سرایش
بود بر کفش خواسته یک زمانی
شرابش بهشت است و مهمان بهشتی
کفش منزل و خواسته کاروانی
ایا مال بخشی که چون ابر نیسان
درم گستر اندر درم گسترانی
گه مال دادن چون بهرام گوری
گه داد دادن چو نوشیروانی
بدن را روانی به جود و بدانش
روان را خرد چون بدن را روانی
نباید ترا مشک و بان زانکه دائم
ز خوی خویش و نیک با مشک و بانی
تو چونان دهی رزمه های نو اندر
که دیگر شهان کرته گردوانی
ترا وصف نتوان بهر چیز کردن
تو آنی که هر چیز کردن توانی
توان شهریاری که در رزم ترکان
سپاهی بهم بر زدی بی کرانی
چو کوه از بزرگی چو باد از سترگی
چو آتش ز تیزی چو آب از روانی
تو آن شیر بندی که خیل معادی
چو شیر آهوان را ز هم بگسلانی
تو آن تاج بخشی که هر تاجداری
در ایوانت هر شب کند تاج بانی
تو مهری که بر هر زمینی بتابی
تو ابری که هر جای گوهر فشانی
الا تا کند کامرانی نشاطی
الا تا دهد مستمندی نوانی
بد اندیشتان باد با مستمندی
هواخواه تان باد با کامرانی
گرفتید تا جاودان نام نیکو
بمانید چون نام خود جاودانی
بقاتان بر افزون و با عید میمون
عدو سرنگون جفت رنج و زیانی