ای مشک فشان زلفین ای غالیه گون خال
با هر دو بود غالیه و مشک چون آخال
بندیست مرا بر دل هر ساعت از آن زلف
حالی است مرا در دل هر ساعت از آن خال
خیره شود از سنبل تو بوالعجب و نیز
عاجز شود از نرگس تو جادوی محتال
خواهی که نگردد چو شب تیره مرا روز
ز آن سنبل مفتون بکل رشته بمفتال
گر چهر تو بر قبله ابدال نگارند
خواند بنماز اندر شعر دری ابدال
دامست ترا زلف و چو دامست حقیقت
زیرا گه الف باشد و گه میم و گهی دال
کس بسته او را نتواند بگشادن
از بس که در او دائره و حلقه و اشکال
هرگه که ز رخسار دو زلف تو گشایم
زو مشک به چنگ آرم و گلنار به چنگال
قد تو چو سرو است میان تو چو جانست
از هر دو دل خلق به آرام و به زلزال
ماهی است بمشک اندر پیوسته بدان سرو
در است بزر اندر پیوسته بر آن خال
دیدار دل افروز تو چون مشتری آمد
از خوبی و رخشانی و از فرخی فال
بایسته تر از جانی و شایسته تر از عمر
نامی تری از ملک و گرامی تری از مال
جانی تو بچشم من و من خوار به چشمت
چون مال به چشم ملک راد عدو مال
شمس الدین فخرالامرا کاوست ز میران
کان گهر و گنج هنر قبله آمال
بخشند بزرگان جهان سیم به کیسه
بخشند بزرگان جهان زر به مثقال
او اسب نه وده دهد و جامه بصد تخت
او سیم بگردون دهد و زر بمکیال
ای شاه نبی سیرت ایمان بتو محکم
ای میر علی حکمت عالم بتو در غال
بینا که لقای تو نبیند به شب و روز
گویا که مدیح تو نگوید به مه و سال
بینای چنان را نکند فرق کس از کور
گویای چنین را نکند فرق کس از لال
چون حلقه شود خم کمند تو ز فتراک
سر از بی این حلقه زند بر سر اینال
خواهنده ز دست تو همی بالد گوبال
بد خواه ز تیغ تو همی نالد گونال
آرامش و رامش فلک از بهر تو آرد
جز رامش مندیش و جز آرامش مسگال
با فر تر از توری و با جاه تر از جم
با سهم ترا ز سامی و با زهره تر از زال
آن سر که ز فرمان تو بیرون ببرد سر
وآن تن که ز فرمان تو بیرون بکشد یال
در حلق یکی طوق همی گردد چون غل
در پای یکی بند همی گردد خلخال
چندان ببری مال ز صد میر و ز صد شاه
گز گنج بروزی ببرد میر ترا مال
آن بار خدایی که برادی و بمردی
انگشت نمای است چو ماه مه شوال
با جام بصدر اندر ماننده یوسف
با تیغ بصف اندر ماننده ابطال
از بیم وی از دیده شاهان بپرد خواب
وز هیبت او از دل شیران برود حال
چون خواب رود تیرش در دیده شیران
وز دیده شیران بگشاید رگ قیفال
آن کو بیکی روز بمن چاکر بخشید
از خلعت و از صلت و از نعمت و اموال
گر نیمی از آن مال بمیری رسد از ملک
تا حشر بگویند به اخبار و به امثال
من بنده غنی گشتم و از رنج برستم
دیگر نکند بیش دل ریش من اهوال
زین پس نبود بنده من برده به نخاس
زین پس نبود جامه من برده بدلال
شاهی که مر او را پسری باشد چون تو
با او بجهان اندر گردون نکشد بال
ای شاه جهاندار مرا حال تو پرورد
پرورده اویند حکیمان بهمه حال
در نعمت تو شاه دو بهره است رهی را
بهری ز پی حکمت و بهری ز پی حال
تا بر سر تدبیر همی خندد تقدیر
تا بر سر آمال همی خندد آجال
تدبیر شما باد روان بر سر تقدیر
و آجال عدو باد روان بر سر آمال