باشد بجهان عید همه ساله بیکبار
همواره مرا عید ز رخسار تو هموار
پر بار بسال اندر یکبار بود گل
روی تو مرا هست همیشه گل پر بار
یکروز بنفشه چنم از باغ بدسته
زلفین تو پیوسته بنفشه است بخروار
یکهفته پدیدار بود نرگس دشتی
وآن نرگس چشم تو همه ساله پدیدار
نرگس نبود تازه چو بیدار نباشد
تازه است سیه نرگس تو خفته و بیدار
باشند سمن زاران هنگام بهاران
بر سنبل تو هست شب و روز سمن زار
از جعد سیاه تو رسد فیض بسنبل
کاین مایه جان آمد و آن مایه عطار
این را وطن از سیم شد آن را وطن از سنگ
این از بر سرو سهی آن از بر کهسار
با جعد تو هرگز نکنم یاد ز سنبل
با روی تو هرگز نکنم چشم بگلنار
سرو است که در باغ همه ساله بود سبز
با قد تو آن نیز بود گوژ و نگونسار
یکچند بود لاله و گلنار همیشه
تو لاله ز لب داری و گلنار ز رخسار
پیرایه گلنار تو از عنبر ساراست
وان لاله بود پیرهن لؤلؤ شهوار
گلنار یکی هفته بود بستان آرا
بر ماه دو هفته است ترا دائم گلنار
از معدن زنگار پدید آید لاله
بر لاله ترا باز پدید آید زنگار
چون حلقه پرگار خطی داری مشکین
کوچک دهنی داری چون نقطه پرگار
یا باغ همه گشته بگلنار بهشتی
پوینده چو چرخی و نگارنده چو فر خار
حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار
بر تارک و فتراک تو پر خم دو کمند است
از آهوی مشگین ستده هر دو بیکبار
این بافته از چرمش و گیرنده تن خصم
وآن یافته از نافش و گیرنده دل یار
دل شیفتگان را نتوان بست بزنجیر
الا بدلارائی و شیرینی گفتار
هرچند مرا زلف چو زنجیر تو بسته است
نزد تو مرا دو لب تو کرده گرفتار
هرگز نبود خلق فرختار چو تو حور
مانا که ترا رضوان بوده است فرختار
حوری که فروشنده او رضوان باشد
او را نسزد جز ملک راد خریدار
بونصر محمد که برادی و بمردی
چون حاتم طائی بود و حیدر کرار
تا زنده اعدا و برازنده اقران
سازنده احرار و نوازنده زوار
بر ناصح او مار زبون تر بود از مور
بر حاسد او مور قوی تر بود از مار
با دانش و با رامش و با بخشش او خلق
دورند ز درویشی و بدکیشی و تیمار
ای پیشه تو ملک بداندیش گرفتن
واندیشه تو تیزتر از گنبد دوار
از تیغ تو زنهار همی خواهد پروین
وز دست تو فریاد همی دارد دینار
خواهند ز فریاد یکی رسته ز فریاد
واسلام ز زنهار یکی یافته زنهار کذا
بی هیبت تو نیست در آفاق دیاری
بیرون نتواند شدن آرام ز دیار
شد کار شود ز آب سخای تو چو جیحون
جیحون شود از آتش خشم تو چو شد کار
در بزم همه لفظ تو آگنده بدانش
در رزم همه قول توالنار ولاالعار
هر روز ز نوبر تو پدید آید فری
امروز به ازدی بود امسال به از پار
نادیده هنرهای تو گفتن بتعجب
چون بنگری اندر تو بود پاک پدیدار
گر مدح تو صد سال کسی گوید بدروغ
چون نیک ببینند نبایدش ستغفار
تو بحر بزرگی و دروغی که بگویند
از بحر بگفتار بود راست بکردار
مؤمن چو بکین تو کمر بندد یکروز
جاوید بود با کمر کین تو در نار
چون کافر زنار بمهر تو ببندد
از نار رها داردش آن بستن زنار
چون نار بسوزاند کین تو تن خصم
وز غم دل و جانش کند آگنده پر از نار
سرخ است هر آن می که بیاد تو شود نوش
زرد است هر آن زر که ز کف تو شود خوار
آباد بر آن خد و بر آن کف زرافشان
آباد بر آن روی و بر آن دو لب میخوار
نیکت بحقیقت بود و بد بمجازی
جودت بطبیعت بود و لفظ بمعیار
قومی که نه بر رای تو یکباره بگردند
گردند دگر باره پدیدار بکردار
میرانش اسیران و بزرگانش فقیران
برناش چو پیران و در ستانش چو بیمار
هرگز نکشد بار غم و درد دل آنکس
کو یابد یکبار بنزد تو ملک بار
تا کوره بآذر بفروزاند مردم
تا باغ بآزار بیاراید دادار
بادا دل خصمان تو چون کوره پر آذر
بادا رخ یاران تو چون باغ بآزار