سوی گاه باز آمد از رزمگاه
به بستور گفتا که فردا پکاه
بزد کوس و لشکر بنه برنهاد
به ایران زمین باز کردند روی
همه خیره دل گشته و جنگجوی
نماندند از خواسته نیز چیز
به ایران زمین باز بردندشان
چو شاه جهان باز شد بازجای
سپه را به بستور فرخنده داد
عجم را چنین بود آیین و داد
بفرمود و گفت ای گو رزمسار
به ایتاش و خلج ستان برگذر
ز هرچیز بایست بردش به کار
بدادش همه بیمر و بیشمار
همآنگاه بستور برد آن سپاه
و شاه جهان از بر تخت و گاه
نشست و کیی تاج بر سر نهاد
سران را همه شهرها داد نیز
سکی را نماند ایچ ناداده چیز
چو اندر خور کارشان داد ساز
خرامید بر گاه و باره ببست
برو عود و عنبر همی سوختند
همه هیزمش عود و عنبرش خاک
پسش خان گشتاسپیان نام کرد
که ما را خداوند یافه نهشت
شبان شده تیرهمان روز کرد
کیان را به هر جای پیروز کرد
به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین
چو آگاه شد قیصر آن شاه روم
که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم