بدان روزگار اندر اسفندیار
به دشت اندرون بد ز بهر شکار
که جاماسپ را کرد خسرو گسی
چو آن بانگ بشنید آمد شگفت
بپیچید و خندیدن اندر گرفت
همه رزمجوی و همه نیزهدار
سیم نام او بد دلافروز طوش
که تا جاودان سبز بادات سر
بترسم که از گفتهٔ بیرهان
جهان ویژه کردم به برنده تیغ
همی تا بدین اندرون بود شاه
چو از دور دیدش ز کهسار گرد
همی بود تا او بیامد ز راه
که چونست شاه آن گو نامدار
برش را ببوسید و نامه بداد
درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو بیراه کرد
چه بینی مرا اندرین روی کار
گر ایدونک با تو بیایم به در
نه نیکو کند کار با من پدر
ور ایدونک نایم به فرمانبری
برون کرده باشم سر از کهتری
یکی چارهساز ای خردمند پیر
نیابد چنین ماند بر خیره خیر
به دانندگی پیر و بختت جوان
تو دانی که خشم پدر بر پسر
به از جور مهتر پسر بر پدر
که هرچ او کند پادشاهست اوی
برین بر نهادند و گشتند باز
به کف بر گرفتند هر دو نبید
به پیشش همی عود میسوختند
دگر روز بنشست بر تخت خویش
ز لشکر بیامد فراوان به پیش
همه لشکرش را به بهمن سپرد