مهان و کهانرا همه خواند پیش
همه زند و استا به نزدیک خویش
همه موبدان را به کرسی نشاند
پس آن خسرو تیغزن را بخواند
چه گویید گفتا که آزادهاید
به سختی همه پرورش دادهاید
به گیتی کسی را که باشد پسر
به هنگام شیرین به دایه دهد
همی داردش تا شود چیره دست
بسی رنج بیند گرانمایه مرد
چو آزاده را ره به مردی رسد
چنان زر که از کان به زردی رسد
سواری شود نیک و پیروز رزم
سرانجمنها به رزم و به بزم
چو نیرو کند با سرو یال و شاخ
پدر پیر گشته نشسته به کاخ
نشسته در ایوان نگهبان رخت
پسر را جهان و درفش و سپاه
پدر را یکی تاج و زرین کلاه
چه گویید پیران که با این پسر
نیاید خود این هرگز اندر شمار
ازین خامتر نیز کاری مخواه
ولیکن من او را به چوبی زنم
پسر گفت کای شاه آزادهخوی
که کردستم اندر همه روزگار
به جان تو ای شاه گر بد به دل
گمان بردهام پس سرم بر گسل
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست
تراام من و بند و زندان تراست
کنون بند فرما و گر خواه کش
مر او را ببندید و زین مگذرید
دران انجمن کس به خواهش زبان
ببستند او را سر و دست و پای
به پیش جهاندار گیهان خدای
که هرکش همی دید بگریست زار
دونده پرنده چو مرغی به پر
مر او را ببستند بر پشت پیل
دو دیده پر از آب و رخسارهتر
پر از درد بردند بر کوهسار
به کرده ستونها بزرگ آهنین
سر اندر هوا و بن اندر زمین
مر او را برانجا ببستند سخت
ز تختش بیفگند و برگشت بخت
گو پهلوان زاده با داغ و درد