که خسرو سوی سیستان کرد روی
که آنجا کند زنده و استا روا
جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه
ابا پیر دستان که بودش پدر
به شادی پذیره شدندش به راه
ازو شادمان گشت فرخنده شاه
به زاولش بردند مهمان خویش
همه بندهوار ایستادند پیش
برآمد برین میهمانی دو سال
همی خورد گشتاسپ با پور زال
به هرجا کجا شهریاران بدند
که او مر سو پهلوان را ببست
به زاولستان شد به پیغمبری
چو آگاهی آمد به بهمن که شاه
همی داشتند از سپه دست باز
پدر را به رامش همی داشتند
پس آگاهی آمد به سالار چین
که شاه از گمان اندرآمد به کین
به زندان و بندش فرستاد خوار
خود از بلخ زی زابلستان کشید
بیابان گذارید و سیحون بدید
برین روزگاران برآمد دو سال
به بلخ اندرونست لهراسپ شاه
نماندست از ایرانیان و سپاه
جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس
هلا زود برخیز و چندین مپای
مهان را همه خواند شاه چگل
بدانید گفتا که گشتاسپ شاه
پسرش آن گرانمایه اسفندیار
به بند گراناندرست استوار
که پیماید این ژرف راه دراز
نراند به راه ایچ و بیره رود
چه باید ترا هرچ باید بگوی
شه چینش گفتا به ایران خرام
به بلخ گزین شد که بد گاه شاه
ندید اندرون شاه گشتاسپ را
پرستندهای دید و لهراسپ را
بشد همچنان پیش خاقان بگفت
به رخ پیش او بر زمین را برفت
چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت
سر آن را همه خواند و گفتا روید
به کوه و بیابان و جای رمه