ز پیش اندر آمد گو اسفندیار
به دست اندرون گرزهٔ گاوسار
نهاده به سر بر کیانی کلاه
به زیر کلاهش همی تافت ماه
سرافگنده و دست کرده به کش
چو شاه جهان روی او را بدید
ز جان و جهانش به دل برگزید
بدو گفت شاه ای یل اسفندیار
یل تیغزن گفت فرمان تراست
که تو شهریاری و گیهان تراست
همه کار ایران مر او را سپرد
که او را بدی پهلوی دستبرد
درفشان بدو داد و گنج و سپاه
برو گفت و پا را به زین اندر آر
همه کشورت را به دین اندر آر
به روم و به هندوستان برگذشت
ز دریا و تاریکی اندر گذشت
وزو دین گزارش همی خواستند
به فرمان یزدان همی بست کار
چو آگاه شدند از نکو دین اوی
که ما دین گرفتیم ز اسفندیار
کنونت نشاید ز ما خاست باژ
که ما راست گشتیم و ایزدپرست
کنون زند و استا سوی ما فرست
چو شه نامهٔ شهریاران بخواند
نشست از برگاه و یاران بخواند
همی گشت هر سو به گرد جهان
به هرجا که آن شاه بنهاد روی
همه کس مر او را به فرمان شدند
بدان در جهان پاک پنهان شدند
چو گیتی همه راست شد بر پدرش
گشاد از میان باز زرین کمرش
به شادی نشست از بر تخت و گاه
خراسان بدو داد و کردش گسی
چو یک چند گاهی برآمد برین
جهان ویژه گشت از بد و پاک دین
جهان ویژه کردنم به دین خدای
به کشور برافگنده سایهٔ همای
کسی را بنیز از کسی بیم نه
به گیتی کسی بیزر و سیم نه
جهان گشته آباد و هر جای کشت
سواران جهان را همی داشتند
چو برزیگران تخم میکاشتند
بدین سان ببوده سراسر جهان